۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

ما و راننده تاکسی ها



ما و راننده تاکسی‌ها

نمایشنامه در پنج پرده

شخصیت‌ها:
ما
راننده‌های تاکسی

پرده اول
کنار خیابان. من وایستادم دور از جونتون مثل ... دارم عرق می‌ریزم. یک تاکسی قرمز و سفید جلوی پام می‌ایستد.

---: سلام می‌خواهم بروم ...
راننده: می‌شه 20 رینگیت
---: (به فارسی) تف به گور پدرت.
راننده: چی گفتی؟
---: هیچی گفتم شما راننده تاکسی‌ها چرا از تاکسی‌متر استفاده نمی‌کنید؟
راننده: ایرانی هستی؟
---: آره.
راننده: تو کشور خودتون از تاکسی‌متر استفاده می‌کنند؟
---: آره.
راننده: ولی یکی از هموطن‌هات مسافر ثابت منه. می‌گفت تو ایران اصلاً از این خبرها نیست.
---: (دوباره به فارسی) پس تف به گور پدرش که زودتر آبرومون رو برده.
×××××××××××××
پرده دوم
باز هم کنار خیابان. اما یک خیابان دیگر. طبق معمول از پنج ستون بدن عرق سرازیر است و تمام لباس‌ها به بدن چسبیده. یک تاکسی زرد جلویم می‌زند روی ترمز.
---: سلام می‌خواهم بروم ...
(برای گفتمان درباره‌ی کرایه پیاده شد و یک فصل کتک‌کاری کردیم و بعد سوار شدم)
راننده: ایرانی هستی؟
---: آره.
راننده: چرا این قدر دانشجوی ایرانی اینجا زیاده؟ مگر تو کشور خودتون دانشگاه ندارید؟
---: (اول کلی عرق شرم. بعد به فارسی) برای شما که بد نشده.
راننده: چی گفتی؟
---: هیچی. رشته‌ی من تو کشورمون نیست.
راننده: چی می‌خونی.
---: (فکرش رو نکرده بودم) ادبیات مالایی.
راننده: پس بلدی مالایی حرف بزنی؟
---: نه ادبیات مالایی که به زبان انگلیسی نوشته شده.
راننده: ولی ایرانی‌ها اینجا تو همه‌ی رشته‌ها درس می‌خونند. هاهاها...
(یادم افتاد چقدر من مسئولان مملکتم رو دوست دارم که دارم اینجا درس می‌خونم. شروع کردم زیر لب برای سلامتی همه‌شان ذکر گفتن.)
××××××××××××
پرده سوم
ببخشید باز هم کنار خیابان. اصولاً تاکسی را کنار خیابان می‌گیرند. عین یک آبحوضی تمام هیکلم خیس. یک تاکسی بنفش جلوی پام ترمز می‌کند.
---: سلام می‌خواهم بروم ...
راننده: 40 رینگیت
---: (یک چیزهایی رو به فارسی درباره‌ی افراد مونث خانواده‌اش می‌گویم.)
راننده: چی گفتی؟
---: هیچی گفتم من همیشه این مسیر را 20 رینگیت می‌دادم.
راننده: کجایی هستی؟
---: ایرانی؟
راننده: ایرانی خوب. ایرانی خوب. مرگ بر آمریکا. آمریکا دشمن.
(هر چی فکر کردم لعنتی کلمه‌ی پفیوز یادم نمی‌آمد به انگلیسی چی‌ می‌شد.)
---: پس چرا پرچم و سبک زندگی شما مثل آمریکایی‌ها است؟
راننده: نه. آمریکا دشمن. ایرانی برادر.
(احساس کردم با این حرفش سه دور دور کهریزک طوافم داد.)
×××××××××××
پرده چهارم
مسلم که صحنه باز هم کنار خیابان. انتظار ندارید که طبقه چهاردهم برج‌های دوقلو منتظر تاکسی باشم. طبق معمول از تک تک منافذ روی پوستم شلنگ باغچه انداختند بیرون. یک تاکسی سبز جلوی پام ترمز کرد.
---: سلام می‌خواهم بروم ...
راننده: 30 رینگیت
---: ولی همیشه 15 رینگیته.
راننده: عربی؟
---: نه ایرانیم.
راننده: نمی‌روم.
(نیم ساعتی بود که در کشور دوست و برادران دینی‌مان منتظر تاکسی بودم. وقتی تاکسی از جلویم رفت برای گذران وقت تا تاکسی بعدی بیاید یک دور فحش‌هایی را که به انگلیسی بلد بودم مرور کردم.)
×××××××××××
پرده پنجم
................. و باز همان حدیث تکراری گرما و خیابون و عرق و ....
---: سلام می‌خواهم بروم ...
راننده: سوار شو.
---: (یا حضرت عباس. تاکسی‌متر زد. نه که می‌خواهد من رو ببره تو جنگل منگل‌ها یک بلایی سرم بیاره. خوبه اگر هم می‌خواهد کاری بکنه هدفش قتل باشه. ولی مهم نیست اگر کار دیگری کرد برگشتم ایران می‌گم تو شلوغی‌ها دستگیر شدم.)
راننده: ایرانی هستی؟
---: آره.
راننده: چرا همه‌ی ایرانی‌هایی که اینجا هستند یا دوست دارند بمونند یا بروند یک کشور دیگه.
---: همه که نه.
راننده: بیشترشون.
---: خُب نمی‌دونم. تو کشور شما هم خیلی از جوون‌ها ممکنه دوست داشته باشند بروند غرب زندگی کنند.
راننده: نه. چرا باید بروند غرب؟
---: یعنی دوست ندارند بروند آمریکا زندگی کنند؟
راننده: نه خوب هر وقت بخواهند راحت می‌روند و برمی‌گردند.
(راست می‌گفت. اینها بدون ویزا 152 کشور می‌روند.)
---: در هر حال من که دوست ندارم اینجا بمونم.
راننده: چرا؟ آب و هوا ناراحتت می‌کنه؟
---: نه. این خانه قشنگ است ولی خانه‌ی من نیست.

جستجوی این وبلاگ