۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه
داستانک
۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه
انتخاب
انتخاب
دابلیو هیلتون یانگ (1952)
برگردان: کیهان بهمنی
ویلیام قبل از سفر به آینده یک دوربین و یک ضبطصوت خرید و تندنویسی را هم یاد گرفت. آن شب همه چیز برای رفتنش مهیا بود. قهوه درست کردیم و گیلاسها و برندی را هم آماده گذاشتیم برای وقتی که برگشت.
بهش گفتم:"خدانگهدار. زود برگرد."
گفت: "حتماً."
با دقت نگاهش کردم. غیب و ظاهر شدنش یک چشم به هم زدن هم طول نکشید. انگار همان ثانیهای که به هوا رفت به شکلی تمیز دوباره فرود آمد. اصلاً هم ظاهرش تغییر نکرده بود. فکر میکردیم سفرش چند سالی طول بکشد.
"خوب؟"
گفت: "خوب. بیا قهوه بخوریم."
برایش قهوه ریختم. دیگر نمیتوانستم صبر کنم. فنجان قهوه را که دادم دستش گفتم: "خوب؟"
"خوب٬ راستش٬ چیزی یادم نمیاد."
"یادت نمیاد؟"
لحظهای به فکر فرو رفت و بعد با لحنی غمزده گفت: "هیچی یادم نمیاد."
"پس یادداشتهات چی؟ دوربین٬ ضبطصوت؟"
ورقهای دفترچه سفید بود. نشانگر دوربین مثل قبل روی عدد یک بود. کاست را هم اصلاً تو ضبط نگذاشته بود.
با لحنی شاکی گفتم: "محض رضای خدا! آخر چرا؟ چی شد؟ هیچی یادت نمانده؟"
"فقط یک چیز."
"چی؟"
"همه چی را بهم نشان دادند. بعد بهم اختیار دادند که تصمیم بگیرم بعد از بازگشتم آن چیزها را به خاطر بیاورم یا نه."
"لابد تو هم گفتی نه؟ آما آخر این چه کار عجیبی بود که ...؟"
گفت: "آره٬ قبول داری؟ آدم در میماند چرا؟"