۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

نقشه‌ی فرار


شعری از بیل نات (ویلیام کیلبورن نات) شاعر معاصر آمریکایی

نقشه فرار

می کاوم
پوستم را
در جستجوی
روزنی
که رویش
نوشته باشد خروج

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

پنج راه کشتن یک نفر


ادوین بروک متولد 1927 در لندن دو سال در نیروی دریایی سلطنتی انگلستان خدمت می‌کرد. وی در زمان اتمام اولین مجموعه شعرش (تلاشی برای جن‌گیری 1959) در نیروی پلیس بود. نوشته‌های بروک بیشتر پیرامون روابط خانوادگی و خاطرات کودکی‌اش است. از نقطه نظر او شعر ابزاری برای بیان زندگی شخصی است و این که "تمام تلاش‌های ما به نحوی برای نشان دادن خودمان است. برای من شعر و فقط شعر این وسیله بیان احساساتم است". بروک تاکنون بیش از ده مجموعه شعر، یک رمان به نام "خدای کوچک سفید"

(1962) و زندگی‌نامه شخصی خودش تحت عنوان "اینجا، اکنون، همیشه" رابه رشته تحریر درآورده است.
شعر پنج راه برای کشتن یک انسان نمونه‌ای از شعرهای مدرن آمریکا است که در آن از آرایه‌های ادبی بی‌شمار و لایه‌های معنایی پر تعداد خبری نیست. پیام اصلی شعر را می‌توان در بندهای پایانی آن یافت. جایی که شاعر تنهایی و انزوای انسان قرن بیستم را مرگی به مراتب بی‌دردسرتر از به صلیب کشیدن، زندانی کردن، در جنگ کشتن، و یا قتل‌عام به وسیله بمباران اتمی می‌داند. شاعر با استفاده از پنج ایماژ بصری سیری کوتاه در تاریخ جنایات بشری را نیز در معرض دید خواننده قرار می‌دهد. زبان گویا و ساده شعر دارای چنان سادگی است که همین سادگش کلام محتوای وحشتناک شعر را بیشتر می‌نمایاند. به نظر یکی از منتقدان: «زبان شعر زبانی است که انگار اخبارگویی در حال خواندن اخباری معمولی است.»

پنج راه کشتن یک نفر

نوشته: ادوین بروک
برگردان: کیهان بهمنی

راه‌های طاقت‌فرسای زیادی برای کشتن یک آدم وجود دارد
می‌توانید وادارش کنید یک الوار را رو پشتش بگذاره و ببره
بالای یک تپه، بعد همان جا دست و پاش رو به الوار میخ کنید
برای این کار
درستش این است که گروهی از مردم را جمع کنید
که صندل پایشان باشد، یک خروس که آواز سر دهد، یک شنل
برای جدا کردن جسد هم یک اسفنج، کمی سرکه و یک
آدم را لازم دارید که میخ‌ها را بکوبد.

یا می‌توانید یک تکه مفتول را بردارید
آن را به شکلی سنتی شبیه یک قفس در آورید
و سعی کنید آن آدم را داخل قفس کنید.
اما برای این کار به چند اسب سفید نیاز دارید،
و درخت‌های انگلیسی و چند نفر با تیر و کمان
حداقل دو تا پرچم، یک شاهزاده و
یک قصر که به افتخار این کاردر آن مجلس شام براه بیاندازید.

اگر می‌خواهید نجابت خودتان را نشان بدهید، در صورتی که باد
اجازه بدهد، در معرض گاز قرارش بدهید. اما در این صورت
یک مایل زمین گل‌آلود بین سنگرها را لازم دارید.
اگر پوتین‌های مشکی، چاله‌های به وجود آمده از انفجار
گل بیشتر، طاعونی که موش‌ها آورده‌اند و ده دوازده‌تایی سرود را در نظر نگیریم
و چند تا کلاهخود گرد آهنی.

در عصر هواپیما، می‌توانید سوار هواپیما بشوید،
چند مایل بالاتر از جایی که قربانی هست بروید و از دستش خلاص شوید.
کافی است یک دکمه را فشار بدهید، تنها چیزی که
لازم دارید یک اقیانوس است که بین شما و قربانی فاصله بیاندازد.

دو سیستم حکومتی، دانشمندان یک ملت
چند تا کارخانه، یک بیمار روانی و
تکه زمینی که سال‌ها بلااستفاده بماند.

همانطور که در اول گفتم این راه‌ها سخت و طاقت‌فرسا هستند
راه کشتن یک نفر به روشی ساده‌، سرراست، و خیلی تمیزتر
این است که آن آدم جایی در وسط
قرن بیستم زندگی کند و ما به حال خودش رهایش کنیم.

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

مثلث عشقی


مثلث عشقی

نوشته: بنت ناتانسن
برگردان: کیهان بهمنی

زن با شتاب به سوی بار رفت. مرد منتظرش بود.
«ازش جدا شدم.»
«به خاطر من؟»
«به خاطر ما. تا بتونیم با هم باشیم.»
«واسه همیشه؟ قبلاً یک بار هم از من جدا شده بودی؟»
«وادارم کرده بود. اما همیشه بهت نیاز داشتم. آرزو داشتم با تو باشم. حاضر بودم همه چبزم رو بخاطر تو از دست بدم.»
مرد زیرلب گفت: «از دست هم می‌دهی.» و زن با تمام وجود بر لبان مرد بوسه زد. عشقش ویران شده بود ... با یک چرخش.

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

آن بیرون


آن بیرون

نوشته آلکس کیگان
برگردان: کیهان بهمنی


دوش گرفتن او را به یاد جاهایی می‌انداخت که باران نمی‌بارید، اریتره، سومالی، شکم‌های باد کرده، دست‌ و پاهای لاغر مثل چوب خشک، مگس‌های روی صورت بچه‌ها.برای همین دیگر دوش نگرفت.
دیگر رادیو و تلویزیون را روشن نمی‌کرد تا اخبار مربوط به قحطی، بیماری، کشتار دسته‌جمعی، تجاوز، و سرکوب را نشنود. به موسیقی گوش نمی‌کرد چون سی‌دی‌هایش بهش احساس مالکیت می‌دادند. لباس نمی‌پوشید چون بعضی از آدم‌ها لخت بودند. حرف نمی‌زد چون بعضی‌ها لال بودند. راه نمی‌رفت چون در جاهای دیگر آدم‌هایی در بند بودند. به آفتاب نگاه نمی‌کرد چون بعضی‌ها کور بودند.
هنگامی که دیگر غذا هم نخورد (چون آن را اسراف می‌پنداشت) ابتدا احساس خلوص کرد. بعد در خانه‌ بدون چراغش آب را نیز بست. مرد و دیگران می‌پنداشتند که دیوانه شده بود.
در رادیو و روزنامه‌ها خبر کوتاهی از او پخش شد.
اما مرگش به حدی بی‌اهمیت بود که تلویزیون اشاره‌ای به آن نکرد.

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

چیزی زیبا


چیزی زیبا

نوشته: پاتریشیا کریگن
ترجمه: کیهان بهمنی
دیدن چهره‌ی پیرزن شوکه‌ام کرد. با چشمانی متعجب به چین و چروک چانه و موهایش نگاه می‌کردم. موهایش سفیدتر از آن بود که به یاد می‌آوردم. چین کنار ابرویش از نگرانی عمیق‌تر شد. دلم می‌خواست دستم را دراز کنم و آن چین را صاف کنم. بعد لبخند زدم و این کارم باعث شد چین‌های لبخند کنار دهانش واضح‌تر شود. داستان یک عمر زندگی بر روی تمام چهره‌اش نوشته شده بود.
مردی وارد تصویر شد. پشت صندلی زن ایستاد. خم شد و دست‌هایش را دور بدن زن حلقه کرد. سپس موهایش را بوسید. رگ‌های دستان مرد برآمده بودند و دستانش پر از چین و چروک بود. اما می‌توانستم قدرت دستانش را احساس کنم. دست‌هایم را روی دست‌هایش گذاشتم.
وقتی در چهره همسرم دقت کردم نگاهمان با هم تلاقی کرد و چیزی زیبا را دیدم.

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

خراشی بر روی بینی



خراشی بر روی بینی
نوشته: سروان فیلیپ میلت
ترجمه: کیهان بهمنی

بیست و دو روز بود که تو سنگرهایمان بودیم ... هنگ ما پانصد نفر تلفات داده بود. من فقط بینی ام خراش برداشته بود اما گلوله ای که بینی من را خراش داد همرزمم را در جا کشت.

(داستانی واقعی برگرفته از کتاب همقطاران همرزم)


۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

نشانه‌های افسردگی



سلام
این مطلب را در وبلاگ قبل با عنوان نشانه‌های افسردگی گذاشته بودم. مطلب برگرفته از کتابی به نام "زنان و بحران میانسالی" است. کتاب خیلی وقت که مجوز گرفته ولی هنوز موفق نشدم حذفیات کتاب را ببینم و به قول معروف راست و ریستش کنم. در هر حال مطلب را اینجا می‌گذارم تا انشالله یک روز این یکی را هم به سرانجامی برسانیم.



علایم تشخیص افسردگی

سوالات زیر می‌تواند به شما در تشخیص علایم افسردگی، ارزیابی وضعیت خودتان، و در صورت نیاز کمک خواستن از روانکاو کمک کند:
1. آیا احساس اندوه، غم، دمغ بودن و یا بی حوصله بودن شما بیش از دو هفته طول کشیده است؟
2. آیا به تازگی عادات غذا خوردن شما دچار تغییرات شدیدی شده است؟
3. آیا برای خوابیدن و یا در حین خواب مشکلی دارید؟
4. آیا احساس خستگی جسمی‌ و روحی می‌کنید و یا احساس می‌کنید نیروی عادی خود را ندارید و هیچ دلیلی هم برای این خستگی وجود ندارد؟
5. آیا به طور ناگهانی علاقه و یا لذت جنسی خود را از دست داده‌اید؟
6. آیا در تمرکز کردن بر روی مسایل و یا تصمیم‌گیری دچار مشکل هستید؟
7. آیا احساس می‌کنید آرام و قرار ندارید؟
8. آیا مدام میل به خودکشی دارید و یا آرزو می‌کنید که هیچ‌گاه بدنیا نیامده بودید؟
9. آیا زود از کوره در می‌روید و خونسردی خود را از دست می‌دهید و دچار عصبانیت بیشتری می‌شوید؟
10. آیا نسبت به اغلب مسایل احساس ناامیدی و بدبینی دارید؟
11. آیا احساس گناه و بی‌ارزشی می‌کنید؟
12. آیا قادر نیستید حوادث بد گذشته را فراموش کنید؟
13. آیا بیش از حد گریه می‌کنید؟
14. آیا مدام نیاز دارید درباره مسایل مختلف دیگران به شما اطمینان خاطر بدهند؟
15. آیا به تازگی دچار دردهایی در ناحیه شکم و سینه نشده‌اید و یا بدون هیچ علت بالینی دچار سردرد و کمردرد مزمن نشده‌اید؟

هنگامی‌که فهرست بالا را می‌خوانید ممکن است به راحتی یک یا چند مورد را در زندگی فعلی خود مشاهده کنید. این الزاماً به این معنا نیست که شما دچار افسردگی هستید و به شدت نیاز به کمک دارید. نکته اصلی مورد شماره یک است – آیا شما بیش از دو هفته دارای چنین احساسی هستید؟ اگر مورد اول درباره شما صدق می‌کند و چند مورد دیگر نیز درباره شما صادق است، در آن صورت باید از پزشک روانکاو کمک بگیرید.

خودزندگی‌نامه در پنج بخش

"خودزندگینامه در پنج بخش کوتاه"
۱.
از خیابانی می‌گذرم.
چاله‌ی عمیقی در پیاده‌رو است
داخلش می‌افتم.
گم می‌شوم ... بیچاره‌ام.
تقصیر من نبود.
تا ابد نمی‌توانم از این چاله بیرون بیایم.
۲.
از همان خیابان می‌گذرم.
چاله‌ی عمیقی در پیاده‌رو است.
وانمود می‌کنم چاله را نمی‌بینم.
دوباره داخلش می‌افتم.
باورم نمی‌شود دوباره در این چاله‌ام.
اما تقصیر من نبود.
باز مدتی طولانی طول می‌کشد تا بیرون بیایم.
۳.
از همان خیابان می‌گذرم.
چاله‌ی عمیقی در پیاده‌رو است.
چاله را آنجا می‌بینم.
باز بر حسب عادت در آن می‌افتم اما
چشمانم باز است.
می‌دانم کجایم.
تقصیر من بود.
زود بیرون می‌آیم.
۴.
از همان خیابان می‌گذرم.
چاله‌ی عمیقی در پیاده‌رو است.
از کنارش عبور می‌کنم.
۵.
از خیابان دیگری می‌گذرم.
(ناشناس)
در یک کتاب روانشناسی به این شعر برخوردم که نویسنده آن ناشناس است. به نظرم آمد شعر جالبیه و ممکن است شما هم از آن خوشتان بیاد. شاعر با نگاهی ظریف به بررسی انواع مختلف شیوه‌ی برخورد افراد در مواجهه با حوادث مشابه می‌پردازد. وجود دو عنصر نمادین خیابان و چاله با طیف وسیعی از معانی استعاری و تلویحی به خواننده این اجازه را می‌دهد که با جایگزین کردن مفاهیم موازی به جای عناصر موجود در متن به معانی تاویلی مختلفی دست بیابد. برخورد با حوادث و بلایای طبیعی، اجتماعی و غیره بستگی کامل به نوع دیدگاه فرد و میزان آگاهی او دارد.

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

To Wear Pants in one's Family



سلام
اصطلاح جالب بالا به معنی حرف اول را در خانه زدن است. در فرهنگ‌های غربی، تا چندی پیش پسربچه‌ها تا سن حدود ۱۴- ۱۵ سالگی حق پوشیدن شلوار بلند را نداشتند و با رسیدن به سن بلوغ اجازه می‌یافتند که شلوارک نپوشند و شلوار بلند به پا کنند. از آن پس این اصطلاح در معنای در خانه حرف اول را زدن به کار برده می‌شود زیرا این پدر خانواده بود که شلوار می‌پوشید و حق تصمیم‌گیری با او بود.

مثال: After his father's death, It was John's turn to wear the pants in his family


نمونه جالب این رسم فرهنگی را در فیلم Malena جوزپه تورناتوره می‌بینیم. در این فیلم پسربچه راوی داستان که خود عاشق زنی شده است برای اثبات مرد شدن خود شلوار پدرش را به خیاطخانه می‌برد تا آن را اندازه او کنند.

۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

Lock, stock and Barrel


سلام

علت انتخاب این اصطلاح خاطره‌ای است که به یادم افتاد. یکی دو سال پیش در یکی از برنامه‌های همیشه فاخر سینمایی تلویزیون (از آن برنامه‌هایی که یک نریشن بسیار زیبا و پرمغز حدود چهار ساعت و نیم پخش می‌شود و نویسنده گرامی تمامی جنبه‌های هنری و غیر هنری یک فیلم را مانند دل و روده گوسفند بیرون می‌ریزد اما دست آخر فقط خود ایشان می‌فهمد چه گفته است - که البته این هم به خاطر ضریب هوشی همیشه پایین مخاطب‌های بی‌سوادی مثل من است.) عزیزی که نریشن را می‌خواند با ضرب و زور زیاد نام فیلم قبلی فیلمساز را قفل، بشکه و گلنگدن معرفی کرد که ترجمه واژه به واژه اصطلاح بالا است.


در هر صورت معنی این اصطلاح همه چیز یا باروبندیل است. در مثال زیر معنی این اصطلاح را متوجه می‌شویم:



مثال: Take your lock, stock and barrel. You must find a new house.


موفق باشید و زیاد تلویزیون تماشا نکنید.

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

نامه نظام‌الملک

يكصد و سي سال پيش از اين



اين نامه به تاريخ چهاردهم شهر ذي‌الحجه الحرام 1294 توسط ناظم الملك در لندن تحرير يافته و به عنوان نامه‌اي رسمي به تهران ارسال شده است.
در پشت آخرين صفحه آن ناصرالدين شاه به خط خود نوشته است:
انشاءا… تعالي اين پاكت را در حضور ملكم‌خان باز نمائيد و خوانده شود در ايران فهميده نمي‌شود.

متن نامه چنين است:

جناب رفيق فدايت شوم مي‌خواهيد بدون طول و تفصيل بنويسم كه چه بايد كرد. جواب بنده از اين قرار است:
از خلق فرنگستان صد كرور پول بگيريد.
از دول فرنگستان صد نفر معلم و محاسب و مهندس و صاحب منصب و Administrateurs و Economistes بخواهيد. اين صد نفر معلم و صاحب منصب را در تحت ده نفر وزير ايراني مأمور نمائيد كه وزارتخانه‌ها و كل شقوق اداره دولت را موافق علوم اين عهد نظم دهند.
از ممالك فرنگستان بيست كمپاني بزرگ به ايران دعوت نمائيد و به آنها امتيازات بدهيد كه صد كرور تومان ديگر به ايران بياورند و مشغول شوند به احداث معظم كه در زبان فارسي اسم هم ندارند.
به راهنمايي اين Economistes و به توسط اين كمپاني‌ها راههاي آهني ايران را از چندين جا شروع كنيد.
در هر يك از ممالك ايران بانكهاي تجارتي و بانكهاي ملكي و بانكهاي زراعت بسازيد.
معادن و آبها و جنگل‌هاي ايران را موافق همان اصول كه در جميع دول معمول است به كار بياندازيد.
ديوانخانه‌هاي تجارتي ما را موافق قواعدي كه مقتضي تجارت اين عهد است نظم بدهيد.
رسوم و شرايط تقسيم و تحصيل ماليات ما كه الآن از جمله علوم عميق دنيا شده است موافق اين علوم تغيير و ترتيب تازه بدهيد.
گمرك‌هاي داخله ما را به كلي موقوف نمائيد.
از براي خالصجات ما به توسط اين Administrateurs يك اداره مخصوص ترتيب بدهيد.
مسئله پول ايران كه يكي از اسباب ناگزير زندگي ملت و الآن معايب آن علاوه بر خرابي تجارت مايه افتضاح دولت شده است نظم بدهيد.
هزار نفر شاگرد به فرنگستان بفرستيد نه اينكه مثل سابق هر كدامي دو سه زن بگيرند. بلكه تا ده سال در مدرسه‌هاي آنجا محبوس بمانند به طوري كه ثلث آنها در زير كار بميرند و باقي ديگر آدم شوند.
اصول كار اينها هستند.
كارهاي كردني اينها هستند.
تنظيماتي كه فرنگستان از سفر همايون متوقع بود اينها هستند.
شكي نيست كه اگر كسي جرأت بكند و اين مطالب را در مجلس وزراي ما به زبان بياورد همه متفقاً حكم بر سفاهت گوينده خواهند كرد و ليكن جناب شما كه در حق بنده هنوز في‌الجمله حسن ظني داريد بايد در اينجا بعضي توضيحات را به دقت گوش بدهيد:
خيالات و كارهاي فرنگستان عموماً به نظر ما اغراق و عجيب و بي‌معني مي‌آيند.
چرا؟
سببش اين است كه ما در ايران هوش و ذهن و فراست طبيعي خود را با علوم دنيا به كلي مشتبه كرده‌ايم جميع آن مطالب علمي را كه عقلاي ساير ملل به جهت تحصيل آن عمرها صرف مي‌كنند ما مي‌خواهيم در ايران بدون هيچ زحمت و به هوش و ذهن طبيعي خود در آن واحد درك كنيم. اين طرز تحقيق ما يك وقتي چندان عيب نداشت اما حالا به كلي معيوب است.
كارهاي دنيا يك وقتي ساده بود و هر كس معني آنها را به حكم هوش و ذهن طبيعي مي‌توانست به سهولت درك نمايد. مهندسي عهد هوشنگ، حسابداني حسن صباح و وزارت كريم خان زند چندان عمق و امتيازي نداشت كه فراست طبيعي نتواند معني آنها را بفهمد و ليكن در اين عهد تازه به واسطه ترقيات علوم چندان اسباب و معاني عجيب بروز كرده كه هوش طبيعي بدون علم كسي هرگز قادر به ادراك آنها نخواهد بود.
هوش و ذهن بي‌علم چگونه مي‌تواند بفهمد كه محالات تلقراف و تصوير عكس را چطور ممكن ساخته‌اند. هوش و ذهن مستوفي‌هاي كابل چطور مي‌تواند قبول كند كه در فرانسه دو سه نفر وزراي خود را در يك سال دوهزار كرور پول قرض كردند.
اينها مطالبي هستند كه به جهت فهميدن دقايق آنها يك عقل سليم بايد اقلاً سي سال مشغول چندين علوم مختلف باشد.
ما در ايران از جميع آن علوم تازه كه قانون به كارهاي فرنگستان دارد بي‌خبر هستيم يعني در هيچ مدرسه‌اي و در هيچ كتاب آن علوم را درس نخوانده‌ايم وليكن اين بي‌عملي ما هيچ تقصير نيست. وزراي ساير دول نيز از اغلب اين علوم بي‌خبر هستند. تكليف وزرا به هيچ وجه اين نيست كه داراي جميع علوم باشند نكته واجب اين است كه هوش و ذهن شخص خود را با علوم دنيا مشتبه نكنند.
در انگليس يك دستگاهي هست كه قدرت و امنيت و جان و ملت انگليس بسته به آن است و اين دستگاه عبارتست از وزارت بحريه. در اين اوقات انقلاب و احتمال جنگ عمومي خواستند اين دستگاه را محكم‌تر و معتبرتر كنند. چه كردند؟ يك شخصي را آوردند وزير بحري كردند كه هرگز در خدمات بحريه و عسكريه نبوده و از اوضاع دريا و كشتي اصلاً اطلاعي ندارد. به همين طور اغلب مي‌بينيم بر سر دستگاه‌هاي بزرگ چنان آدمها مأمور مي‌شوند كه از علوم مخصوصه آن دستگاه به هيچ وجه بويي نشنيده‌اند.
با وصف وزراي بي‌ربط ، چطور مي‌شود كه نظم امور اينها ساعت به ساعت در ترقي است؟ سببش همان است كه عرض كردم:
وزراي فرنگستان هوش و ذهن خود را با وسعت علوم دنيا مشتبه نمي‌كنند. هر علمي را كه در مدرسه تحصيل نكرده‌اند بدون خجالت مي‌گويند ما اين علوم را نخوانده ايم و به حكم اين اعتراف حكيمانه هميشه تحقيق مسائل عمده را رجوع به اصحاب علم مخصوص مي‌نمايند.
برخلاف اين رسم فرنگستان، ما در ايران تحقيق جميع مسائل را منحصراً رجوع به هوش و ذهن شخصي خود مي‌كنيم. در هر كار هوش و سليقه شخصي خود را حكم مطلق قرار مي‌‌دهيم. علم و تحصيل از براي ما هيچ است. مسائل علمي كه از آن عميق‌تر و مشكل‌تر نباشد حكم آن را در آن واحد جاري مي‌كنيم. هيچ لازم نيست از وزراي ما بپرسند كه اين علوم و كمالات را در چه زمان و در چه كتاب تحصيل كرده‌ايد. چون هوش و ذهني كه دارند كافي است. جميع علوم را نخوانده مي‌دانند. نمي‌دانم و نخوانده‌ام در زبان ايشان كفر است. دانستن جزو منصب است. خيال مي‌كنند كه اگر احياناً در يك مسئله بگويند نمي‌دانم شأن و منصب شخص آنها به كلي خواهد رفت.
قسم مي‌خورم كه در ميان اين صد نفر فرنگي كه در تهران هستند يك نفر نيست كه جرأت بكند بگويد من اكونومي پولتيك مي‌دانم، اما جميع اهل درب خانه ما كل اين علوم را در سينه خود مضبوط دارند. اگر از سفراي انگليس و فرانسه بپرسيد بانك را چطور ترتيب مي‌دهند يقيناً بلاتأمل جواب خواهند داد كه اين مطلب علوم مخصوص لازم دارد و ما نخوانده‌ايم و نمي‌دانيم. اما اگر اين مسئله را رجوع به مجلس وزرا نمائيم نه تنها جميع وزرا بر كل دقايق آن احكام قطعي جاري خواهند كرد بلكه فراش‌هاي خلوت ما نيز جميع معايب آن را در آن واحد خواهند شكافت.
ارسطو كه يكي از اعظم عقول دنيا محسوب مي‌شود هرگاه حالا زنده بشود با جميع عقول خود نمي‌تواند بدون تحصيل علوم تازه بفهمد استقراض دولتي يعني چه، اما شهاب‌الملك مرحوم و امثال غير مرحوم او با علم نخوانده همه نكات اين علم را كاملاً مي‌دانند.
دول فرنگستان به جهت ترقي علوم اكونومي پولتيك كرورها خرج مي‌كنند و چندين هزار نفر عمر خود را در تحصيل اين علوم تلف مي‌نمايند تا اينكه چند نفر اكونوميست پيدا مي‌شوند. در ايران هيچ احتياج به اين نقل‌ها نيست ما همه اكونوميست كامل هستيم. بانك و راه‌آهن و علوم ماليه و علوم اداره همه در نظر ما مثل آب سهل و روشن است.
مادامي كه در ايران وضع تحقيق ما اين است مادامي كه وزراي ما همه علوم را نخوانده مي‌دانند بديهي است كه در ايران هيچ كار تازه ممكن نخواهد بود.
پس چه بايد كرد؟
اولاً آن فضول‌هاي احمق كه مي‌گويند ما همه اين كارها را فهميده و همه اين علوم را مي‌دانيم بايد آنها را از مجلس وزرا بيرون كرد.
ثانياً آن اشخاص باشعور كه مي‌گويند ما از اين علوم بي‌خبر هستيم ولي اجراي اين كارها را موافق عقل از براي ايران واجب و ناگزير مي‌دانيم بايد دست اين اشخاص را بوسيد و ايشان را مأمور كرد كه اين قبيل كارها را مجرا بدارند.
سرتان را به تأسف حركت مي‌دهيد و آهي مي‌كشيد كه اين ناظم‌الملك ساده لوح چرا به اين شدت از اوضاع ايران بي‌خبر است. مضموني كه مي‌خواهيد به من جواب بنويسيد اين است كه اي رفيق اينجا ايران است اينجا ملك اسلام است (صد باد صبا اينجا بي‌سلسله مي‌رقصند). مستوفي‌ها صد نوع مضمون خواهند گفت، علما پوست ما را خواهند كند.
اين تعرضات كهنه حالا ديگر واقعاً بدتر از فحش است. هرگاه اين كارها كه ذكر شد به دين اسلام به قدر ذره‌اي مخالفت داشته باشند يا به دستگاه علما سرموئي ضرر برسانند يا از مداخل و اعتبار مستوفي‌ها چيزي كم بكنند ايراد شما به جا مي‌شد و ليكن در نيم ساعت مي‌توان مثل آفتاب روشن كرد كه مصلحت ملا و مستوفي و خير دين و دولت در اجراي اين كارها و مجبوراً و منحصراً بسته به اين كارهاست.
با صد كرور سرمايه و با آن تدابير معجز نما كه ساير دول را غرق نعمت كرده در دو سال محصولات ايران سي چهل مقابل بيشتر خواهد شد. يعني حالا هر قدر غله و ابريشم و ترياك و تنباكو به عمل مي‌آيد سي چهل مقابل بيشتر شده (ماليات ايران هم سي چهل مقابل زيادتر خواهد شد) و آن وقت ملا و مستوفي، رعيت و لشكر، نوكر و پادشاه در جميع امور خود، چنان وسعتي پيدا خواهند كرد كه از تصور حالت امروزه خود وحشت نمايند.
مطلب را بيش از اين شرح نمي‌دهم. به سليقه بنده كارهاي كردني عبارت از همان چند فقرات است كه ذكر شد.
هر گاه اين كارها را به ميزان ذهن و فراست شخصي خود بسنجيم شكي نيست كه همه معيوب و مضر و بي‌معني و محال به نظر خواهد آمد. اما هر گاه اين كارها را از روي علوم معينه تحقيق كنيم بلاتأمل تصديق خواهيم كرد كه اجراي آنها سهل و طبيعي و موافق دين اسلام و متضمن نجات دولت است.
معني اين كارها خواه مقبول خواه مردود و اجراي اين كارها خواه مشكل، خواه آسان جان مطلب اين است كه خارج از اين كارها هرچه بكنيد در فرنگستان بي‌معني و جز بازيچه و اسباب تمسخر و مايه تضييع عمر دولت نخواهد بود.

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

داداش کوچولو

بروس هالند راجرز1 داستان‌نویس و ساکن یوجین2، اورگن3 است. داستان‌های بروس تا به حال موفق به کسب دو جایزه بسیار مهم برام استوکر4 و پوش‌کارت5 شده‌اند. او اخیراً گلچین ادبی را گردآوری کرده است به نام "داستان‌های شب برای وحشتناک کردن خواب‌های شما6". بروس دو مجموعه داستان کوتاه را نیز در این سال‌ها منتشر کرده است: "بادی برفراز بهشت7" و تیرهای مشتعل8".

داداش کوچولو
نوشته: بروس هالند راجرز
برگردان: کیهان بهمنی

سه کریسمس پشت سر هم بود که پیتر آرزوی داشتن یکی از آن عروسک‌های معروف به داداش کوچولو را داشت. تبلیغات تلویزیونی مورد علاقه‌اش آن تبلیغی بود که نشان می‌داد چقدر داشتن یک داداش کوچولو لذت‌بخش است چون می‌توانست تمام کارهایی را که قبلاً خودش یاد گرفته بود به داداش کوچولو یاد بدهد. اما هر سال مامان می‌گفت که پیتر آمادگی داشتن یک داداش کوچولو را ندارد. تا امسال.
امسال وقتی پیتر دویده بود داخل اطاق پذیرایی در بین همه کادوهایی که با کاغذ کادو بسته‌بندی شده بودند یک داداش کوچولو هم بود. با همان زبان شیرین بچگانه‌اش حرف می‌زد. همان لبخند شیرین روی لب‌هایش بود و با دست کوچک تپلش روی یکی از کادوها می‌زد. پیتر آنقدر هیجان‌زده شد که دوید و در حالی که دست‌هایش را دور گردن عروسک حلقه کرده بود، آن را در آغوش گرفت. اینطوری بود که متوجه وجود دکمه شد. دست پیتر به چیز سردی خورد که پشت گردن داداش کوچولو قرار داشت و بعد ناگهان داداش کوچولو دیگر حرفی نزد و حتی ننشست. ناگهان داداش کوچولو بی جان مثل همه عروسک‌های عادی روی زمین ولو شد.
مامان گفت: «پیتر!»
«نمی‌خواستم این جوری بشه!»
مامان داداش کوچولو را برداشت و روی پایش نشاند و دکمه سیاه پشت گردنش را زد. صورت داداش کوچولو جان گرفت و چین‌هایی توی صورتش ظاهر شد، انگار که می‌خواست گریه کند. اما مامان داداش کوچولو را روی زانویش بالا و پایین برد و بهش گفت چقدر پسر خوبیه. بالاخره داداش کوچولو گریه نکرد.
مامان گفت: «پیتر، داداش کوچولو با اسباب‌بازی‌های دیگرت فرق داره. تو باید خیلی مواظبش باشی. درست مثل این که اون یک بچه واقعیه.» مامان داداش کوچولو را روی زمین گذاشت و عروسک مثل بچه ها تاتی‌تاتی کنان به سمت پیتر به راه افتاد.
«چرا ازش کمک نمی‌گیری کادوهای دیگرت را باز کنی؟»
بعد پیتر هم همین کار را کرد. به داداش کوچولو یاد داد که چه جوری کاغذ کادوی بسته ها را پاره و بسته‌ها را باز کند. اسباب‌بازی‌های دیگر شامل یک ماشین آتش‌نشانی، چند تا کتاب ناطق, یک واگن و یک عالم بلوک‌های چوبی خانه‌سازی بود. ماشین آتش‌نشانی بعد از داداش کوچولو بهترین هدیه بود. چراغ و آژیر داشت و شلنگ هایی که مثل ماشین‌های آتش‌نشانی واقعی بود و از آنها گازی سبز رنگ خارج می شد. به اندازه پارسال کادو نگرفته بود. مامان برایش توضیح داد که چون داداش کوچولو گران بود کادوهای کمتری گرفته است. اشکالی نداشت. داداش کوچولو بهترین هدیه دنیا بود.
خوب پیتر اولش این طوری فکر می کرد. در ابتدا هر کاری که داداش کوچولو می‌کرد جالب و محشر بود. پیتر تمام کاغذ کادوهای پاره‌پوره را داخل واگن گذاشت و داداش کوچولو دوباره همه را درآورد و روی زمین ریخت. پیتر یکی از کتاب‌ها را برداشت تا بخواند و داداش کوچولو آمد و آن قدر تندتند کتاب را ورق زد که پیتر نتوانست آن را بخواند.
اما بعد وقتی مامان رفت به آشپزخانه تا صبحانه درست کند، پیتر سعی کرد به داداش کوچولو یاد بدهد که چگونه با بلوک‌های چوبی یک برج خیلی بلند درست کند. هر بار پیتر چند تا بلوک را روی هم می‌گذاشت داداش کوچولو با دست می‌زد و آن را خراب می‌کرد و بعد می‌خندید. پیتر هم دفعه اول دوم خندید اما بعدش گفت: «خوب حالا خوب نگاه کن. می‌خواهم یک برج واقعاً بزرگ بسازم.»
اما ‌داداش کوچولو به جای این که نگاه کند، تا پیتر چند تا بلوک را روی هم گذاشت باز با دست زد و آنها را ریخت.
پیتر گفت: «نه!» و دست داداش کوچولو را گرفت.
صورت داداش کوچولو در هم رفت انگار می خواست گریه کند.
پیتر به سمت آشپزخانه نگاه کرد و دست داداش کوچولو را رها کرد. «گریه نکن. نگاه کن می‌خواهم یک برج دیگه بسازم! نگاه کن چه جوری می سازم.»
داداش کوچولو نگاه کرد و بعد دوباره زد و برج را ریخت. فکری به نظر پیتر رسید.
وقتی مامان دوباره به اطاق آمد پیتر برجی ساخته بود که از خودش هم بلندتر بود. بهترین برجی بود که تا به حال ساخته بود. گفت: «نگاه کن!» اما مامان حتی به برج نگاه هم نکرد. «پیتر!» مامان داداش کوچولو را برداشت و روی پایش نشاند و دکمه پشت گردنش را زد تا دوباره روشن بشود.
به محض روشن شدن داداش کوچولو شروع به جیغ کشیدن کرد. صورتش سرخ شده بود.
«منظوری نداشتم.»
«پیتر من که بهت گفتم. این مثل اسباب‌بازی‌های دیگرت نیست. وقتی خاموشش می‌کنی نمی‌تونه حرکت بکنه ولی هم می‌بینه و هم می‌شنوه»
«داشت خونه سازی‌های من رو خراب می کرد.»
مامان گفت: «بچه کوچولوها از این کارها می‌کنند. داشتن برادر کوچکتر همین است.»
داداش کوچولو جیغ کشید.
پیتر آرام طوری که فقط مامان بشنود گفت: «اون مال منه.» اما وقتی داداش کوچولو آرام شد مامان آن را روی زمین گذاشت و پیتر هم گذاشت داداش کوچولو تاتی‌تاتی کنان بیاید و برجش را خراب کند.
مامان به پیتر گفت کاغذ کادوها را جمع کند و بعد خودش به آشپزخانه رفت.
پیتر قبلاً یک بار دیگر این کار را کرده بود و مامان تشکر نکرده بود. حتی متوجه هم نشده بود. پیتر با عصبانیت کاغذها را گلوله کرد و یکی‌یکی داخل واگن انداخت تا واگن پر شد. در این موقع بود که داداش کوچولو ماشین آتش‌نشانی را شکست. پیتر درست وقتی برگشت و متوجه شد که داداش کوچولو ماشین را بالای سرش برد و روی زمین انداخت.
پیتر داد زد: «نه!» وقتی ماشین آتش‌نشانی زمین خورد شیشه جلویش ترک برداشت و افتاد. خراب شد. پیتر هنوز حتی یک بار هم با آن بازی نکرده بود و بهترین هدیه کریسمسش خراب شده بود.
بعد هم وقتی مامان به اطاق آمد از پیتر برای جمع کردن کاغذها تشکر نکرد. در عوض دوباره داداش کوچولو را برداشت و روشن کرد. داداش کوچولو تکانی خورد و بلندتر از قبل جیغ کشید.
مامان پرسید: «خدایا این چه مدت خاموش بوده؟»
«دوسش ندارم.»
«پیتر این حرفت اون رو می ترسونه! ببین!»
«ازش متنفرم. ببرش عقب!»
«دیگه خاموشش نمی کنی. هیچ وقت!»
پیتر فریاد کشید: «مال منه. مال منه و هر کاری بخوام باهاش می کنم. ماشین آتش‌نشانی منو شکست!»
«اون بچه‌اس.»
«احمقه. ازش متنفرم. ببرش عقب!»
«باید یادبگیری باهاش مهربون باشی!»
«اگه نبریش بازم خاموشش می کنم. خاموشش می کنم و یه جایی قایمش می‌کنم نتونی پیداش کنی!»
مامان که عصبانی شده بود گفت: «پیتر!» پیتر تا حالا مامان را این قدر عصبانی ندیده بود. داداش کوچولو را روی زمین گذاشت و یک قدم به سمت پیتر آمد. پیتر را تنبیه می‌کرد. پیتر اهمیتی نمی‌داد. او هم عصبانی بود.
پیتر فریاد کشید: «این کارو می‌کنم! خاموشش می‌کنم و یک جای تاریک قایمش می‌کنم!»
مامان گفت: «تو این کار را نمی‌کنی!» دست پیتر را گرفت و او را برگرداند. بعدش نوبت کتک بود. اما مامان کتکش نزد. در عوض پیتر احساس کرد انگشت‌های مامان پشت گردنش دنبال چیزی می‌گردد.


[1] Bruce Holland Rogers
[2] Eugene
[3] Oregon
[4] Bram Stoker Award
[5] Pushcart Prize
[6] Bedtime Stories to Darken Your Dreams
[7] Wind Over Heaven
[8] Flaming Arrows

جستجوی این وبلاگ