۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

چهل و پنج هزار سال تاریخ تمدن

خوب بالاخره بعد از مدتی برگشتم به کشور خودم. چقدر خوشحالم. از میان آدمهایی که قدمت تمدنشان فقط صد و اندی ساله برگشتم به آغوش ملتی با تمدنی چهار میلیون ساله. شاید هم شش یا هشت. چند روز پیش یک تاکسی دربست گرفتم تا جایی بروم. راننده که مردی با موی سپید بود حسابی سر حالم آورد. یعنی ثابت کرد این که می‌گویند تمدن ایرانی دوازده میلیون سال!!!!! تاریخ داره چیزی نیست که گوینده (به قول مرحوم هدایت) از تو خشتکش درآورده باشه. آی این پیرمرد شیرین زبون بود. آی از صحبتهای شیرینش لذت بردم. اصلاً کوهی از تجربه بود. موضوع را از سیگاری که دستش بود شروع کرد. بعد گفت که الان تریاک خوب گیر نمی‌آید. بعد رفت سراغ این که خانم هم خانمهاي قدیمی که یک مرامی داشتند و امروزی ها فقط چند تا نوجوان شانزده هفده ساله هستند. درد سرتون ندم. این پیرمرد سپیدموی دنیا دیده مثل پیر غیب دان یک ضرب برام حرف زد و باور کنید در طول چهل دقیقه مسیر از ناحیه کمر بالا نیومد. هر چی ما سعی کردیم بحث رو سیاسی کنیم یا لااقل راجع به مشکل گرونی و این جور چیزها صحبت کنیم فایده نداشت. پیرمرد شیرین سخن داشت دونه دونه تجربیات گذشته‌اش رو برام تعریف می‌کرد.

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

ما و راننده تاکسی ها



ما و راننده تاکسی‌ها

نمایشنامه در پنج پرده

شخصیت‌ها:
ما
راننده‌های تاکسی

پرده اول
کنار خیابان. من وایستادم دور از جونتون مثل ... دارم عرق می‌ریزم. یک تاکسی قرمز و سفید جلوی پام می‌ایستد.

---: سلام می‌خواهم بروم ...
راننده: می‌شه 20 رینگیت
---: (به فارسی) تف به گور پدرت.
راننده: چی گفتی؟
---: هیچی گفتم شما راننده تاکسی‌ها چرا از تاکسی‌متر استفاده نمی‌کنید؟
راننده: ایرانی هستی؟
---: آره.
راننده: تو کشور خودتون از تاکسی‌متر استفاده می‌کنند؟
---: آره.
راننده: ولی یکی از هموطن‌هات مسافر ثابت منه. می‌گفت تو ایران اصلاً از این خبرها نیست.
---: (دوباره به فارسی) پس تف به گور پدرش که زودتر آبرومون رو برده.
×××××××××××××
پرده دوم
باز هم کنار خیابان. اما یک خیابان دیگر. طبق معمول از پنج ستون بدن عرق سرازیر است و تمام لباس‌ها به بدن چسبیده. یک تاکسی زرد جلویم می‌زند روی ترمز.
---: سلام می‌خواهم بروم ...
(برای گفتمان درباره‌ی کرایه پیاده شد و یک فصل کتک‌کاری کردیم و بعد سوار شدم)
راننده: ایرانی هستی؟
---: آره.
راننده: چرا این قدر دانشجوی ایرانی اینجا زیاده؟ مگر تو کشور خودتون دانشگاه ندارید؟
---: (اول کلی عرق شرم. بعد به فارسی) برای شما که بد نشده.
راننده: چی گفتی؟
---: هیچی. رشته‌ی من تو کشورمون نیست.
راننده: چی می‌خونی.
---: (فکرش رو نکرده بودم) ادبیات مالایی.
راننده: پس بلدی مالایی حرف بزنی؟
---: نه ادبیات مالایی که به زبان انگلیسی نوشته شده.
راننده: ولی ایرانی‌ها اینجا تو همه‌ی رشته‌ها درس می‌خونند. هاهاها...
(یادم افتاد چقدر من مسئولان مملکتم رو دوست دارم که دارم اینجا درس می‌خونم. شروع کردم زیر لب برای سلامتی همه‌شان ذکر گفتن.)
××××××××××××
پرده سوم
ببخشید باز هم کنار خیابان. اصولاً تاکسی را کنار خیابان می‌گیرند. عین یک آبحوضی تمام هیکلم خیس. یک تاکسی بنفش جلوی پام ترمز می‌کند.
---: سلام می‌خواهم بروم ...
راننده: 40 رینگیت
---: (یک چیزهایی رو به فارسی درباره‌ی افراد مونث خانواده‌اش می‌گویم.)
راننده: چی گفتی؟
---: هیچی گفتم من همیشه این مسیر را 20 رینگیت می‌دادم.
راننده: کجایی هستی؟
---: ایرانی؟
راننده: ایرانی خوب. ایرانی خوب. مرگ بر آمریکا. آمریکا دشمن.
(هر چی فکر کردم لعنتی کلمه‌ی پفیوز یادم نمی‌آمد به انگلیسی چی‌ می‌شد.)
---: پس چرا پرچم و سبک زندگی شما مثل آمریکایی‌ها است؟
راننده: نه. آمریکا دشمن. ایرانی برادر.
(احساس کردم با این حرفش سه دور دور کهریزک طوافم داد.)
×××××××××××
پرده چهارم
مسلم که صحنه باز هم کنار خیابان. انتظار ندارید که طبقه چهاردهم برج‌های دوقلو منتظر تاکسی باشم. طبق معمول از تک تک منافذ روی پوستم شلنگ باغچه انداختند بیرون. یک تاکسی سبز جلوی پام ترمز کرد.
---: سلام می‌خواهم بروم ...
راننده: 30 رینگیت
---: ولی همیشه 15 رینگیته.
راننده: عربی؟
---: نه ایرانیم.
راننده: نمی‌روم.
(نیم ساعتی بود که در کشور دوست و برادران دینی‌مان منتظر تاکسی بودم. وقتی تاکسی از جلویم رفت برای گذران وقت تا تاکسی بعدی بیاید یک دور فحش‌هایی را که به انگلیسی بلد بودم مرور کردم.)
×××××××××××
پرده پنجم
................. و باز همان حدیث تکراری گرما و خیابون و عرق و ....
---: سلام می‌خواهم بروم ...
راننده: سوار شو.
---: (یا حضرت عباس. تاکسی‌متر زد. نه که می‌خواهد من رو ببره تو جنگل منگل‌ها یک بلایی سرم بیاره. خوبه اگر هم می‌خواهد کاری بکنه هدفش قتل باشه. ولی مهم نیست اگر کار دیگری کرد برگشتم ایران می‌گم تو شلوغی‌ها دستگیر شدم.)
راننده: ایرانی هستی؟
---: آره.
راننده: چرا همه‌ی ایرانی‌هایی که اینجا هستند یا دوست دارند بمونند یا بروند یک کشور دیگه.
---: همه که نه.
راننده: بیشترشون.
---: خُب نمی‌دونم. تو کشور شما هم خیلی از جوون‌ها ممکنه دوست داشته باشند بروند غرب زندگی کنند.
راننده: نه. چرا باید بروند غرب؟
---: یعنی دوست ندارند بروند آمریکا زندگی کنند؟
راننده: نه خوب هر وقت بخواهند راحت می‌روند و برمی‌گردند.
(راست می‌گفت. اینها بدون ویزا 152 کشور می‌روند.)
---: در هر حال من که دوست ندارم اینجا بمونم.
راننده: چرا؟ آب و هوا ناراحتت می‌کنه؟
---: نه. این خانه قشنگ است ولی خانه‌ی من نیست.

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

ترجمه‌ي رمان «وقتي بزرگ بوديم» آن تايلر انتشار يافت




ترجمه‌ي رمان «وقتي بزرگ بوديم» آن تايلر انتشار يافت


خبرگزاري دانشجويان ايران - تهران


سرويس: فرهنگ و ادب - كتاب


ترجمه‌ي رمان «وقتي بزرگ بوديم» آن تايلر منتشر شد.
به‌ گزارش خبرنگار بخش كتاب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، اين رمان كه نامزد جايزه‌ي پن فاكنر شده و در فهرست نيويورك‌تايمز، عنوان كتاب پرفروش‌ترين كتاب‌ را ثبت كرده است، با ترجمه‌ي كيهان بهمني از سوي نشر افراز به چاپ رسيده است.
رمان «وقتي بزرگ بوديم» روايتگر بخشي از زندگي ربکا داويچ، مادربزرگ 53ساله‌اي است که ناگهان درمي‌يابد «آدم ديگري شده است.» ربکا که در جواني دانشجوي مستعد رشته تاريخ بوده است، پس از ازدواج، تحصيلات دانشگاهي و دل‌مشغولي‌هاي جواني را رها مي‌کند تا در کنار مردي که بيش از يک دهه از او بزرگ‌تر است و از همسر سابق خود سه دختر دارد، به سعادت و خوشبختي دست يابد.
در معرفي كتاب عنوان شده است: اين رمان با ورود به حيطه‌ي روان‌شناسي اجتماعي و فردي، تصويري واضح و شفاف از دل‌مشغوليت‌ها و ذهنيات فردي را ارائه مي‌کند که در سراشيبي عمر، بار ديگر براي دستيابي به آمال و آرزوهاي خود دست به تلاشي بيهوده مي‌زند و اگرچه در اين راه شکست مي‌خورد؛ اما موفق مي‌شود فرديت واقعي خود را شکل دهد.
آن تايلر نويسنده‌ي 68ساله‌ي آمريكايي و برنده‌ي جايزه‌ي پوليتزر است كه اين اولين كتاب اوست كه در ايران منتشر شده است. او در سال 1963 با تقي مدرسي - نويسنده‌ي ايراني و روان‌پزشك - ازدواج كرد كه حاصل اين ازدواج، دو دختر به نام‌هاي تژ و ميتراست. مدرسي در سال 1997 درگذشت.
انتشارات افراز پيش‌تر با ترجمه‌ي كيهان بهمني، كتاب‌هاي «ستون پنجم» (ارنست همينگوي)، «فرزند پنجم» (دوريس لسينگ)، «درباره‌ي امبرتو اكو» (گري پي ردفورد)، «درباره‌ي آلبر كامو» (ريچارد كمبر) و «زن ديوانه روي پل» (سو تونگ) را منتشر كرده است.

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

یاد خدا

یاد خدا

کنار خانه‌ی ما مسجدی است که موذن آن روزی پنج بار اذان می‌گوید. هر بار با شنیدن صدای اذان این موذن بی‌اختیار یاد خداوند می‌افتم. البته این یاد خدا با آنچه شما فکر می‌کنید کمی فرق دارد. هر بار که صدای اذان این موذن را می‌شنوم خدا را در ذهن می‌بینم که جفت گوش‌هایش را گرفته و سرش را زیر بالش کرده و داره به حضرت عزراییل می‌گه جان مادرت برو این مرتیکه رو خفه کن. این بابا مومن هفت پشت مسلمون رو هم از دین زده می‌کنه. آخه آدم تو روز پنج بار اذان بگه. سالی هم سیصد و شصت و پنج روز این کار رو تکرار کنه. باز نتونه دو بار درست و حسابی شبیه هم اذان بگه!!!!

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

آقای دکتر به نظر شما من مشکلم خیلی حاده؟



آقای دکتر به نظر شما من مشکلم خیلی حاده؟



یادم میاد 4 سالم که بود بابام هر وقت از بیرون می‌آمد با مهربونی بغلم می‌کرد. ولی وقتی روزنامه را باز می‌کرد و یک کم می‌خوند من رو پرت می‌کرد رو زمین و شروع می‌کرد بلند بلند یک چیزهایی درباره مادر و خواهر یک آدم‌هایی می‌گفت. یک بار که من یکی از اون حرف‌ها را به دخترعموم گفتم مامانم فلفل ریخت رو زبونم.
5 سالم که بود عید عموها و دایی‌هام اومدند خونه‌مون. خوشحال بودم چون می‌دونستم بعد از نهار بهمون عیدی می‌دهند. اما بعد از نهار شروع کردند به بلند بلند حرف زدن با بابام راجع به یک آقایی که آن وقت‌ها فکر می‌کردم اسمش نخست وزیره فامیلیش دیوثه. بعد قهر کردند و بدون این که عیدی بدهند رفتند.
6 سالم که بود تو کوچه یک کاغذ پیدا کردم. برش داشتم تا باهاش موشک درست کنم. وقتی آمدم خونه بابام موشکم رو گرفت و یک فصل سیر کتکم زد. بهم گفت توله سگ شبنامه آوردی تو خونه. معنی شبنامه رو نمی‌دونستم.
7 سالم که بود با شوق و ذوق رفتم مدرسه اما چند ماه نگذشته بود که به خاطر انقلاب و شلوغی خیابون‌ها مدرسه‌ها تعطیل شد و مجبور شدیم گوشه‌ی خونه بشینیم.
8 سالم که بود همش تو خیابون‌ها‌ تظاهرات و بُکُش بُکُش بود. بابام می‌گفت دیوث‌ها فقط سر قدرت دارند می‌زنند تو سروکله‌ی همدیگه. چند بار که با بابام رفتیم خیابون غیر از آدم‌ها چیزی ندیدم. دیوث‌ها تو خیابون نبودند. نمی‌دونم چرا برنامه‌های کودک کارتون نداشت.
9 سالم که بود یکی از روزها تو خیابون بودیم که چند تا هواپیما از بالا سرمون رد شدند و بعد از یک جایی دود بلند شد. اون شب فهمیدیم جنگ شروع شده.
10 سالم که بود چون تلویزیون برنامه کودک درست و حسابی نداشت مجبور بودم شب‌ها هم‌پای بزرگترها بشینم و میزگردهای سیاسی تلویزیون را تماشا کنم. گاهی هم گمشده‌ها یا برنامه‌های اقتصادی می‌دیدم. چقدر حرف‌های سختی می‌زدند.
11 سالم که بود مجبور شدم پول‌های عیدی‌ام رو که با کلی ذوق و شوق جمع کرده بودم بریزم تو یک قلک نارنجکی و روز بعدش دو دستی ببرم به مدرسه تحویل بدهم. نمی‌دونم چرا ولی مامانم می‌گفت حتماً ببر بده دهن گندشون رو ببند.
12 سالم که بود مجبور شدم برای شرکت در مسابقه علمی مدرسه یکی دو تا کتاب گنده درباره‌ی سیاست را که برای کودکان نوشته شده بود حفظ کنم. واقعاً هیچ وقت نفهمیدم اون حرف‌ها چه معنی داشت.
13 سالم که بود از کتابخونه‌ی مدرسه کتاب‌های سیاسی که برای نوجوانان نوشته شده بود می‌گرفتم چون کتابخونه‌ی مدرسه کتاب دیگری نداشت. یادم میاد حتی تو کتاب‌ها هم پینوکیو و روباه مکار و گربه نره با هم حرف‌های سیاسی می‌زدند.
14 سالم که بود همکلاسی‌ام بهم تهمت زد که بابام ساواکی بوده و من هم که از کوره در رفته بودم باهاش دعوا کردم. با مشت زد تو دماغم. برای همین هم الان یک کم دماغم عقابی شده. نامرد خیلی قایم زد.
15 سالم که بود برای خودشیرینی و چون تفریح دیگری نداشتیم برای مدرسه روزنامه‌ی دیواری درباره‌ی سیاست و جنگ درست می‌کردیم. خودم هم زیاد از چیزهایی که توش می‌نوشتیم سر در نمی‌آوردم ولی خداییش نمره‌‌ی دینی و قرآنم همیشه بیست می‌شد. علوم شدم هفت.
16 سالم که بود تو مدرسه شاگرد اول شدم. به عنوان جایزه یک سال اشتراک یک مجله سیاسی رو بهم دادند که لعنتی نه توش عکس فوتبالیست‌ها رو داشت و نه من زیاد از نوشته‌هاش سر در می‌آوردم. اکثراً مادرم روشون سبزی پاک می‌کرد.
17 سالم که بود سر یک موضوع سیاسی که تو تلویزیون درباره‌اش برنامه‌ای پخش می‌شد با بابام بگو مگو کردم. زد تو گوشم و گفت تخم سگ حالا دیگه جلوی بابات درمی‌آی. برای همیشه پول توجیبی‌ام رو قطع کرد.
18 سالم که بود بابام رو به جرم مسایل سیاسی پاکسازی کردند و خانه‌نشین شد. البته من هیچ وقت نفهمیدم که کسی که تو آبدارخونه کار می‌کرده چطور ممکن آدم سیاسی باشه. مجبور شدیم خونه رو که در رهن بانک بود بفروشیم برویم اجاره‌نشینی.
19 سالم که بود وارد دانشگاه شدم. افسوس که تو دانشگاه از تنها چیزی که خبری نبود علم و دانش بود چون استادها مدام سر کلاس بحث‌های سیاسی می‌کردند. کشاورزی قبول شده بودم ولی ترم یک بیشتر واحدهامون راجع به سیاست بود.
20 سالم که بود برای اولین بار عاشق شدم. عاشق یکی از همکلاسی‌هام. اولین قرارمون تو پارک جمشیدیه بود. اونجا نمی‌دونم چی شد که صحبتمون کشید به دادگاه شهرداری‌ها. با هم اختلاف عقیده پیدا کردیم. اون هم زد تو گوشم و رفت. بهم گفت به اندازه یک گاو از سیاست سر در نمی‌آوری.
21 سالم که بود همش مجبور بودم تو میتینگ‌های سیاسی دانشجویان شرکت کنم چون نمی‌شد دانشجو بود و اعلام موضع سیاسی نکرد. اصلاً اجازه نداشتیم غیرسیاسی باشیم. حداقلش تو میتینگ‌ها راحت با دخترها حرف می‌زدیم.
22 سالم که بود یک شب ریختند تو خوابگاه دانشگاه و بساط همه رو ریختند بیرون یک فصل کتک سیر هم خوردیم. بعداً فهمیدم چند تا از بچه‌های خوابگاه کار سیاسی می‌کردند. دیگر بهمون خوابگاه ندادند و تا آخر دانشگاه آلاخون والاخون شدیم.
23 سالم که بود تو دانشکده مخفیانه یک روزنامه منتشر می‌کردیم. البته من اخبار ورزشی می‌نوشتم. روزنامه لو رفت و من یک ترم از درس محروم شدم. تو خونه چیزی نگفتم و فقط هفته‌ای سه روز از خانه بیرون می‌رفتم و هفت هشت ساعت تو خیابون‌ها ول می‌گشتم. بعداً اخراج شدیم. مسخره است وقتی بچه بودم خانم معلم بهم ستاره می‌داد کلی تو خونه تشویق می‌شدم اما حالا چون بهم ستاره داده بودند از دانشگاه اخراج شدم.
24 سالم که بود رفتم خدمت سربازی. از شانس بدم افتادم نیروی‌زمینی عجب‌شیر و بدتر از آن این که تو پادگان زرتی من رو به قسمت عقیدتی سیاسی فرستادند. چون چیزی از سیاست بارم نبود هر شب جریمه می‌شدم و نگهبانی می‌دادم.
25 سالم که بود خانواده‌ام تمام تلاش خودشان را کردند تا بالاخره موفق شدند با پارتی محل خدمتم را عوض کنند. آمدم تهران ولی نمی‌دانم چرا باز من را فرستادند قسمت عقیدتی سیاسی. اینجا جریمه‌ام این بود که توالت‌ها را بشورم.
26 سالم که بود خدمتم تمام شد. بابام یک تاکسی برام خرید تا مسافرکشی کنم. مسافرها همش حرف‌های سیاسی می‌زدند. یک بار تو یکی از این بحث‌ها من هم اظهار نظر کردم. سر چهارراه پشت چراغ قرمز دو تا از مسافرهام پیاده شدند و من را از ماشین بیرون کشیدند و تا می‌خوردم کتکم زدند. بابام تاکسی رو فروخت بهم گفت می‌دونسته من تن کار کردن ندارم و هیچ گُهی نمی‌شوم.
27 سالم که بود تو دفتر یک روزنامه استخدام شدم. با موتور کارهای تحصیلداری می‌کردم. چند وقت بعد روزنامه را به خاطر یک مطلب سیاسی بستند و باز بیکار شدم.
28 سالم که بود تو امتحان ورودی یک بانک شرکت کردم. امتحان علمی قبول شدم. تو قسمت گزینش چند تا سوال سیاسی و عقیدتی ازم پرسیدند که چون نتوانستم جواب بدهم قبولم نکردند.
29 سالم که بود به اتفاق خانواده رفتیم خواستگاری یک دختری. همه چیز داشت به خوبی پیش می‌رفت که بابام با بابای عروس سر یک عقیده‌ی سیاسی بحث‌شون شد و بعد به هم بدوبیراه گفتند. خواستگاری به هم خورد. دختره رو هم بهم ندادند. عروس گُلم گفتن‌های بابام شد دختره جن... به دردت نمی‌خورد.
30 سالم که بود تو یک شرکت استخدام شدم. یک روز یکی از همکارها نظرم رو درباره یکی از سیاستمدارها پرسید. من هم کلی از اون آدم تعریف و تمجید کردم. سرماه اخراج شدم. بعداً فهمیدم اون سیاستمداره شب قبلش حرف‌های بدی درباره دولت گفته بود.
31 سالم که بود به تشویق بهترین دوستم یک رمان عاشقانه چهارصد صفحه‌ای نوشتم. دادمش به یک انتشارات برای چاپ. کتاب مجوز نگرفت. ظاهراً ممیزی کتاب را پر از کنایات سیاسی تشخیص داده بود.
32 سالم که بود تنها تفریحم یک وبلاگ کوچولو بود که توش حرف‌های عاشقانه می‌نوشتم. اما یک روز وقتی آمدم پشت کامپیوترم دیدم صفحه وبلاگم را فیلتر کردند. نفهمیدم چرا. شنیده بودم فقط وبلاگ‌های سیاسی و بدبد رو می‌بندند.
33 سالم که بود در انتخابات یکی از جناح‌ها برنده شد. وقتی بابام خبرش را شنید حالش به هم خورد و غش کرد. زیاد اذیت نشد چون همون شب تو بیمارستان مُرد. یتیم شدم.
34 سالم که بود صمیمی‌ترین دوستم را به جرم سیاسی انداختند زندان. البته ما همیشه با هم درباره آرزوهامون و چیزهای قشنگ زندگی حرف می‌زدیم. بعد از اون دیگه دوستی نداشتم که باهاش حرف بزنم.
35 سالم که بود با پولی که بهم ارث رسیده بود با یکی شریک شدم یک چاپخونه راه انداختیم. به عنوان دشت اول کارهای تبلیغاتی یکی از کاندیداهای شوراها رو چاپ کردیم. طرف تو انتخابات برنده نشد. پول ما رو هم نداد. ورشکست شدیم.
36 سالم که بود رفتم تو یک شرکتی مصاحبه دادم باز قبول نشدم. موقع برگشتن تو میدان انقلاب گرفتند و یک فصل کتکم زدند. بعد بردندم بازداشتگاه. یک هفته طول کشید تا ثابت کردم فقط داشتم از اونجا رد می‌شدم.
37 سالم که بود یک روز تا از در خونه بیرون اومدم یک عده ریختند سرم یک فصل سیر کتکم زدند. بعداً فهمیدم اون روز رنگ لباسم مناسب نبوده. یکی از ضربه ها به سرم خورده بود ...
38 سالم که بود خانواده‌ام بعد از کلی دوا درمون آوردنم اینجا بستری‌ام کردند و از اون موقع تا حالا اینجام. می‌گم آقای دکتر به نظر شما من مشکلم خیلی حاده؟ شب‌ها خواب برژنف و موسولینی و جرج بوش می‌بینم. گاهی هم جلسات مجلس و رای اعتماد و ....


۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

چطور ممکن یک مادر ...؟


نوشته: بروس هالند راجرز

چطور ممکن یک مادر...؟

فکر نمی کنی بهتر باشه مثل دو تا خانم بشینیم و درباره‌ی این موضوع حرف بزنیم؟ راستی قبل از این که شروع کنیم چیزی لازم نداری؟ نوشیدنی میل نداری؟ قهوه؟ یا یک نوشیدنی دیگه؟ نمی‌خواهی بری دستشویی؟

خب قبل از اون حادثه روزت رو چطور گذروندی؟ تمام روز خونه بودی؟ هم تو هم دوست پسرت؟ دوست پسرت مشروب هم خورده بود؟ خودت چی؟ مست بودی؟ اون روز دوست پسرت چقدر خورده بود؟ شبش چی؟ خودت چی؟ چقدر خورده بودی؟ یادت میاد تقریباً چقدر خورده بودی؟ بیشتر از یک شیش تایی آبجو؟ بیشتر از دو تا شیش تایی؟ دخترت هم تمام روز خونه بود؟

از کی دخترت ... از کی جوزی زد زیر گریه؟ وقتی که کتکش می زدی از نظر روانی تو چه حالتی بودی؟ وقتی دیدی گریه‌اش قطع نمی‌شه چی به فکرت رسید؟ دوست پسرت درباره‌ی گریه‌های جوزی حرفی نزد؟ چی گفت؟ برای این که جوزی گریه نکنه تو چکار کردی؟ بعد دوست پسرت چکار کرد؟ جلوی دوست پسرت را نگرفتی؟ حرفی نزدی؟ نه, منظورم این بود که وقتی دیدی دوست پسرت داره با جوزی چکار می‌کنه چیزی بهش نگفتی؟ سعی نکردی همون موقع جوزی رو بیدار کنی؟ ضربان قلبش رو چک نکردی؟ نگاه کردی ببینی نفس می‌کشه یا نه؟ بار بعد که رفتی سراغ دخترت تا ببینی تو چه حالیه کی بود؟
کی از خواب بیدار شدی؟ چقدر بعد از این که بیدار شدی به دخترت سر زدی؟ بلافاصله رفتی سراغش؟ از کجا می دونی؟ بعد چکار کردی؟ دروغ گم شدن بچه را تو ساختی یا دوست پسرت؟ سوار کدام ماشین شدید؟ چی شد که پارک کاسکیدیا را برای این کار انتخاب کردید؟ قبلاً هم اون طرف‌ها رفته بودی؟ دوست پسرت کی اومد پارک؟ بهت نگفت چرا فکر می‌کرده اون پارک بهترین جا برای این کار است؟ از کجا با پلیس تماس گرفتی تا گم شدن دخترت را خبر بدهی؟ چیز دیگری هم هست که بخواهی بگویی؟
آیا مطالبی که در این نوار ضبط شده دقیقاً همان چیزهایی است که تو به من گفتی؟ می خواهی قبل از امضا این برگه یک بار دیگر متن اعترافاتت را بخوانی؟
می‌دونی با وجود سال‌ها سابقه‌ای که در این کار دارم الان موقع پرسیدن این سوال‌ها چه حسی داشتم؟ حتماً دلت می‌خواهد بپرسی من چه سوال‌هایی را نتونستم ازت بپرسم؟ حتماً دلت می‌خواهد بدونی که آیا خود من بچه دارم؟ می‌خواهی بدونی رفتارت مثل حیوان‌ها بوده؟ می‌خواهی بدونی حیوان‌ها چکار می‌کنند؟ می‌دونستی افسرهایی مثل من هستند که کارشون فقط رسیدگی به پرونده‌هایی مثل این پرونده است که یکی بعد از دیگری از راه می‌رسند؟ به سوالی که تا حالا هیچکس نتونسته جوابی بهش بده فکر کردی؟ نه از این سوال‌هایی که هر کسی ممکنه ازت بپرسه بلکه منظورم سوالیه که فقط یک مادر که از شدت خشم دست‌هاش دارند می‌لرزند ممکن ازت بپرسه؟ نه که من خیلی دلم می‌خواهد یا اصلاً ترجیح می‌دهم رنجی را که این طرف میز می‌کشم با رنجی که تو آن طرف میز می‌کشی عوض کنم؛ اما چرا که نه؟ چرا که نه؟
برگردان: ک.ب. یازدهم سپتامبر 2009

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

من از مهتاب می ترسم

من از مهتاب می‌ترسم

شاید شما هم متوجه شده باشید که شب زیر نور ماه همه چیز وهم‌آلود و ترسناک می‌شود. همان چیزهایی که در روز عادی و حتی قشنگ هستند شب زیر نور مهتاب مخوف و هراس‌آور می‌شوند. همیشه چیزهایی را که شب‌ها تو نور ضعیف مهتاب می‌دیدم به نظرم آنقدر ترسناک می‌آمدند که دیگر دلم نمی‌خواست آنها را حتی در روز ببینم. امشب قرار است با کسی که خیلی دوستش دارم برویم بیرون قدم بزنیم.‌

مصاحبه ایسنا


گفت‌وگوی ایسنا: معيشت بزرگ‌ترين دغدغه‌ي مترجم ماست

آفتاب یزد

آفتاب یزد: ۲۳/۱/۸۸
كيهان بهمني: در مميزي‌ها بايد شعور مخاطب را باور كنيم. كيهان بهمني از اين كه در بين بعضي از اهالي قلم در ايران سنت تحقيق وجود ندارد گله‌مند است و مي‌گويد، چرا خودمان نمي‌رويم درباره موضوعي تحقيق كنيم تا به صحت و سقم آن پي ببريم. همچنين به اعتقاد او، بزرگترين دغدغه‌ی مترجمان در ايران، بحث هميشگي معيشت است. اين مترجم مقيم مالزي در گفتگو با ايسنا، از مسائل مختلف ترجمه گفت. كيهان بهمني با اشاره به اين كه خيلي از ترجمه‌ها باعث شده‌اند تا برخي نويسندگان درست معرفي نشوند، اظهار داشت: يكي از انديشمندان ما چند سال پيش در نقدي عنوان كرده بود كه آلبر كامو خودكشي كرده و اين سرنوشت همه پوچ‌گرايان است؛ در حالي كه جالب است بدانيم كامو در يك تصادف رانندگي كشته مي‌شود و تازه چند روز قبل از آن يك خانه جديد مي‌خرد و خيلي هم شوق زندگي داشته و به هيچ وجه آدم منفي‌گرايي - به آن معني كه همه در ذهن دارند - نبوده است. اين مساله از ابتدا معلوم بوده؛ اما به خاطر نداشتن مطالعه كافي، خيلي‌ها نمي‌دانند. وي ادامه داد: عده‌اي حتي يك كتاب از آثار صادق هدايت را نخوانده‌اند و بر اساس شنيده‌ها او را منفي‌باف مي‌دانند.چرا خودمان نمي‌رويم درباره موضوعي تحقيق كنيم تا به جواب دست يابيم؟ بهمني افزود: اين كه بگوئيم بايد بهترين‌ها را ترجمه كنيم، نظر خوبي است؛ اما متاسفانه از سويي هيچ حمايتي نمي‌شود. خيلي‌ها نمي‌دانستند ارنست همينگوي نمايشنامه هم دارد، تا وقتي كه <ستون پنجم>ترجمه شد و البته هيچ كس هم تشويقي نكرد. به هر حال بهتر است براي مترجمان دلگرمي وجود داشته باشد. شايد تا حدي به خاطر همين است كه خيلي از اساتيد فن به سمت ترجمه نمي‌روند. كساني كه تسلط صد درصد به زبان مبدا و مقصد دارند، حتي از ترجمه اسمي هم نمي‌آورند و به جاي آن تدريس مي‌كنند. ترجمه كاري از روي عشق است. ما مترجم حرفه‌اي كم داريم كه دغدغه‌ی معيشتي نداشته باشد. وي سپس درباره‌ی ايجاد موج ترجمه از يك نويسنده به صورت مقطعي سخن گفت و يادآور شد: اين موضوع بيشتر به بيمار بودن بازار كتابمان برمي‌گردد كه تك بعدي است و وقتي يك نويسنده مطرح مي‌شود، همه مي روند سراغ او. براي مثال در حال حاضر همه دنبال ترجمه آثار برنده فرانسوي نوبل (ژان ماري گوستاو لوكلزيو) هستند. اين نشان مي‌دهد مردم انتخاب نمي‌كنند چه بخوانند؛ ناشران و بازار نشر، انتخاب مي‌كنند. او سپس به مساله مميزي اشاره كرد و گفت: با مميزي مشكل دارم. خيلي وقت‌ها كه مي‌خواهم ترجمه كنم، به خاطر مميزي بايد خيلي بخش‌ها را حذف كنم و اين مشكل‌ساز است. اول بايد تكليف خودمان را مشخص كنيم كه مخاطب‌مان را باشعور و آگاه فرض مي‌كنيم يا نه و از آوردن يكي دو پاراگراف نبايد بترسيم. اتفاقاً اگر حذف شود بايد نگران باشيم. اين توهين‌آميز است. خيلي از جا‌ها به عنوان مترجم احساس مي‌كنم كه بايد داستان را عوض كنم.

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

چالش فلسفی

چالش فلسفی

چند لحظه ای بود که تو نخش بودم. بدجوری تو فکر بود. اصلاً تو این دنیا نبود. یعنی داشت به چی فکر می‌کرد. یعنی چه مساله‌ی مهم فلسفی ذهنش را مشغول کرده بود. تو یک عالم دیگری بود. انگار تنها کار مهم براش حل این مساله‌ی فلسفی بود. شاید درگیر مساله‌ی ابراهیم شده بود. شاید ترس و لرز کی‌یر کگارد دچار تزلزلش کرده بود. شاید یاسپرس یا هوسرل. نه که زنده بگور را خوانده باشه و اصلاً کلاً با مساله‌ی زندگی دچار مشکل شده باشه. یا شاید داره به زن اثیری و پیرمرد خنزر پنزری فکر می‌کنه. گاهی حین راه رفتن نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌ماند. نقطه‌ای در ناکجاآباد زمان و مکان...

× × ×

تو این گیر و دار این یارو هم ول نمی‌کنه. یک ساعت دنبالم راه افتاده و بر و بر من را نگاه می‌کنه ... حالا با این یکی چکار کنم. لعنتی بالاخره از دستت راحت می‌شوم. بالاخره یک کاریت می‌کنم. صبر کن. تا خونه تحمل می‌کنم. بزن به چاک. برو اون طرف لعنتی. نخیر. فایده نداره. امانم را بریده. آخیش بهتر شد. اِ اِ اِ . باز که برگشتی همون جا. ...
× × ×
یاد داستان‌های تولستوی و داستایوسکی افتاده بودم. شب‌های روشن ... جنایت و مکافات. این دختره درست شبیه یکی از آن دخترهای روس بود و من آس و پاس هم که جون می‌کندم یک موجود روشنفکر از جنس مخالف پیدا کنم تا شاید به واسطه‌ی او بتونم یک پیرزن رباخوار یا یک موجود بدردنخور دیگر را از هستی ساقط کنم و بعد خودم بیفتم به مکافات. عین راسکولنیکوف. نه فایده نداره. باید بروم باهاش صحبت کنم .... اِ چرا وایستاد ...

× × ×
دیگه طاقت ندارم. باید کفشم رو دربیارم این سنگریزه لعنتی رو از توش در بیارم وگرنه تا خود خونه اذیتم می‌کنه. نیم ساعتی هست دارم سعی می‌کنم یک جوری از دستش خلاص بشوم. هر کاری می‌کنم با انگشت‌هام بفرستمش یک گوشه نمی‌شه. باید کفشم رو در بیارم. به درک که جورابم رنگیه. اینجا که کسی من را نمی‌بینه. اه. این یارو هم که ول نمی‌کنه ...

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

فرشته‌ی محاسب: بروس هالند راجرز

سلام.
پیشتر از بروس هالند راجرز داستان "داداش کوچولو" را ترجمه کرده و تو وبلاگ قبلی‌ام گذاشته بودم. این داستان هم از راجرز است. این داستان‌هامربوط به مجموعه‌ای است که مدت‌ها پیش شروع به ترجمه کردم و امیدوارم تا چند وقت دیگر برای چاپ بفرستم. فعلاً در حال نامه‌نگاری با نویسنده هستم تا موافقتش را بگیرم. این داستان‌ها را هم خود نویسنده در اینترنت در اختیار عموم گذاشته است.
فرشته‌ی محاسب

نوشته‌ی: بروس هالند راجرز
حرفم را قبول کنید. اطلاع موثق دارم فقط یک فرشته هست که دفتر اعمال ما را می‌خواند. ده‌ها فرشته‌ی دیگر سریعتر از آن که آدم فکرش را بکند دارند به طور هم‌زمان این دفترها را پر می‌کنند. اما فقط یک فرشته هست که این دفترها را می‌خواند. حتی همان وقتی که بقیه‌ی فرشته‌ها دارند می‌نویسند این یکی دفترها را می‌خواند.
البته ادعا نمی‌کنم که می‌دانم چطور یک همچون چیزی ممکن است: فرشته‌ها هر عمل ما را ثبت می‌کنند، هر نیتی که در پس اعمال ما بوده، هر اتفاقی که در نتیجه‌ی عمل ما به وقوع پیوسته و حتی در همان زمان نوشتن هم فرشته‌ی خواننده دفتر اعمال در حال خواندن و محاسبه اعمال ما است.
پیشانی فرشته‌ی خواننده‌ی دفتر اعمال بلند و بدون چین است. مدام مشغول جمع و تفریق و ارزیابی و محاسبه‌ی اعمال انسان‌ها است. بعضی از محاسبه‌ها خیلی ساده هستند. مثلاً شما در بزرگراه توقف کردید تا به یک غریبه که لاستیک ماشینش پنچر شده کمک کنید. جمع در اعمال خوب. بعضی از محاسبات کمی پیچیده‌تر هستند. شما کیف دزدیده شده‌ای را که پیدا کرده‌اید به صاحبش برمی‌گردانید – جمع در اعمال خوب – اما قبل از آن هر چقدر دلتان خواسته از پول‌هایش خرج کرده‌اید – تفریق از اعمال خوب. اما اعمال اولیه تازه شروع کار هستند. مثلاً به لطف کمک شما غریبه‌ای که بهش کمک کرده بودید لاستیک ماشینش را عوض کند، به موقع به خانه می‌رسد و مردی را کنار زنش روی تخت غافلگیر می‌کند. سپس اول آن دو تا را با اسلحه می‌کشد و بعد اسلحه را به سمت خودش می‌گیرد. این باعث می‌شود از کار خوب شما کم بشود اما اندک درصدی از کار خوب به حساب شما نوشته می‌شود.
خوب این خیلی منصفانه به نظر نمی‌آید. شما که نمی‌خواستید این اتفاق آخر روی بدهد. اما من اطلاع موثق دارم که نتیجه‌ی اعمال هم به همان اندازه‌ی نیات پشت اعمال مهم هستند و نه تنها نتیجه‌ی اعمال بلکه پی‌آمدهای بعدی نتایج اعمال و اتفاقات منتهی از پی‌آمدهای بعدی نتایج اعمال هم به همان اندازه مهم هستند.
البته معمولاً این محاسبات خیلی پیچیده نیستند. شما با آن فروشنده مغازه که انگار اوقاتش تلخ بوده حرف زدید. برخورد محبت‌آمیز شما باعث شده روز او عوض بشود و او هم با مهربانی با شما برخورد کرده است. اعمال محبت‌آمیز ضرب در هم می‌شوند. یا مثلاً در اتوبوس شما از دست خانمی عصبانی شدید و بهش گفتید که خیلی بیش از حد به خودش عطر زده است و این بالا بردن صدایتان باعث شده سفر همه‌ی مسافران اندکی دستخوش تغییر حال و هوا بشود. حالا عمل هر یک از این مسافران اندکی چوب خط حساب و کتاب شما را تحت تاثیر قرار می‌دهد.
فرشته‌ی محاسب اعمال آنقدر سرش شلوغ است که قابل توصیف نیست.
اطلاع موثق دارم که هیچ کس تو بهشت و جهنم نیست. هنوز نتیجه‌ی آخر اعمال هیچ کس برای این که او را به بهشت یا جهنم بفرستند مشخص نشده است. حتی خود فرشته‌ی محاسب اعمال هم که در سرش عدد متغیری برای هر یک از اعمال ما دارد هم نمی‌تواند بگوید که نتیجه‌ی نهایی محاسبه هر یک از اعمال ما چیست. تا زمانی که زندگی ادامه دارد این محاسبات پیچیده چندین رقمی ادامه خواهند داشت حتی برای اعمال مردان و زنانی که ده‌ها هزار سال است که مرده‌اند.
چیزی که می‌گویم عین واقعیت است. اگر هم واقعیت نداشته باشد لطفاً حداقل قبول کنید نیت من از گفتن این حرف‌ها خیر است.

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

To Fly by the Seat of one's Pants

سلام




راننده‌ها اکثراً وقتی دست رو فرمان ماشین می‌گذارند می‌فهمند که موتور درست کار می‌کنه یا نه چون میزان لرزش فرمان ارتباط مستقیمی با عملکرد موتور داره. اصطلاح جالب To Fly by the Seat of one's Pants که به معنای کاری را به صورت تجربی و بدون آموزش یاد گرفتن و انجام دادن است هم بر اساس اصل مشابه‌ای به وجود آمده است. ریشه این اصطلاح برمی‌گردد به این واقعیت که اولین خلبانان (به ویژه خلبانان هواپیماهای جنگی) بدون داشتن امکانات کنترلی ضروری در کابین خود اقدام به پرواز می‌کردند و در اکثر موارد به واسطه‌ی میزان لرزش صندلی و قسمت نشیمن‌گاه خود از عملکرد موتور هواپیما و سلامت آن مطلع می‌شدند.




مثال: When I got my first bicycle, I flew by the seat of my pants


تا بعد

نگرانی بی مورد

داستانک
نگرانی بی مورد

بلند شدم. لباس هام رو تکوندم. به راننده گفتم: «چیزی نشده آقا. برو.» ولی باز داشت می زد تو سرش. چیز عجیبیه. یک نفر از طرف دیگه خیابون اومد سمتم. گفت: «شما. با من بیا.» گفتم: «کجا؟ تقصیر من نبود که...» گفت: «نگران نباش. چیزی نیست. تو مُردی.»
ک. ب.
88.01.29

۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

نقشه‌ی فرار


شعری از بیل نات (ویلیام کیلبورن نات) شاعر معاصر آمریکایی

نقشه فرار

می کاوم
پوستم را
در جستجوی
روزنی
که رویش
نوشته باشد خروج

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

پنج راه کشتن یک نفر


ادوین بروک متولد 1927 در لندن دو سال در نیروی دریایی سلطنتی انگلستان خدمت می‌کرد. وی در زمان اتمام اولین مجموعه شعرش (تلاشی برای جن‌گیری 1959) در نیروی پلیس بود. نوشته‌های بروک بیشتر پیرامون روابط خانوادگی و خاطرات کودکی‌اش است. از نقطه نظر او شعر ابزاری برای بیان زندگی شخصی است و این که "تمام تلاش‌های ما به نحوی برای نشان دادن خودمان است. برای من شعر و فقط شعر این وسیله بیان احساساتم است". بروک تاکنون بیش از ده مجموعه شعر، یک رمان به نام "خدای کوچک سفید"

(1962) و زندگی‌نامه شخصی خودش تحت عنوان "اینجا، اکنون، همیشه" رابه رشته تحریر درآورده است.
شعر پنج راه برای کشتن یک انسان نمونه‌ای از شعرهای مدرن آمریکا است که در آن از آرایه‌های ادبی بی‌شمار و لایه‌های معنایی پر تعداد خبری نیست. پیام اصلی شعر را می‌توان در بندهای پایانی آن یافت. جایی که شاعر تنهایی و انزوای انسان قرن بیستم را مرگی به مراتب بی‌دردسرتر از به صلیب کشیدن، زندانی کردن، در جنگ کشتن، و یا قتل‌عام به وسیله بمباران اتمی می‌داند. شاعر با استفاده از پنج ایماژ بصری سیری کوتاه در تاریخ جنایات بشری را نیز در معرض دید خواننده قرار می‌دهد. زبان گویا و ساده شعر دارای چنان سادگی است که همین سادگش کلام محتوای وحشتناک شعر را بیشتر می‌نمایاند. به نظر یکی از منتقدان: «زبان شعر زبانی است که انگار اخبارگویی در حال خواندن اخباری معمولی است.»

پنج راه کشتن یک نفر

نوشته: ادوین بروک
برگردان: کیهان بهمنی

راه‌های طاقت‌فرسای زیادی برای کشتن یک آدم وجود دارد
می‌توانید وادارش کنید یک الوار را رو پشتش بگذاره و ببره
بالای یک تپه، بعد همان جا دست و پاش رو به الوار میخ کنید
برای این کار
درستش این است که گروهی از مردم را جمع کنید
که صندل پایشان باشد، یک خروس که آواز سر دهد، یک شنل
برای جدا کردن جسد هم یک اسفنج، کمی سرکه و یک
آدم را لازم دارید که میخ‌ها را بکوبد.

یا می‌توانید یک تکه مفتول را بردارید
آن را به شکلی سنتی شبیه یک قفس در آورید
و سعی کنید آن آدم را داخل قفس کنید.
اما برای این کار به چند اسب سفید نیاز دارید،
و درخت‌های انگلیسی و چند نفر با تیر و کمان
حداقل دو تا پرچم، یک شاهزاده و
یک قصر که به افتخار این کاردر آن مجلس شام براه بیاندازید.

اگر می‌خواهید نجابت خودتان را نشان بدهید، در صورتی که باد
اجازه بدهد، در معرض گاز قرارش بدهید. اما در این صورت
یک مایل زمین گل‌آلود بین سنگرها را لازم دارید.
اگر پوتین‌های مشکی، چاله‌های به وجود آمده از انفجار
گل بیشتر، طاعونی که موش‌ها آورده‌اند و ده دوازده‌تایی سرود را در نظر نگیریم
و چند تا کلاهخود گرد آهنی.

در عصر هواپیما، می‌توانید سوار هواپیما بشوید،
چند مایل بالاتر از جایی که قربانی هست بروید و از دستش خلاص شوید.
کافی است یک دکمه را فشار بدهید، تنها چیزی که
لازم دارید یک اقیانوس است که بین شما و قربانی فاصله بیاندازد.

دو سیستم حکومتی، دانشمندان یک ملت
چند تا کارخانه، یک بیمار روانی و
تکه زمینی که سال‌ها بلااستفاده بماند.

همانطور که در اول گفتم این راه‌ها سخت و طاقت‌فرسا هستند
راه کشتن یک نفر به روشی ساده‌، سرراست، و خیلی تمیزتر
این است که آن آدم جایی در وسط
قرن بیستم زندگی کند و ما به حال خودش رهایش کنیم.

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

مثلث عشقی


مثلث عشقی

نوشته: بنت ناتانسن
برگردان: کیهان بهمنی

زن با شتاب به سوی بار رفت. مرد منتظرش بود.
«ازش جدا شدم.»
«به خاطر من؟»
«به خاطر ما. تا بتونیم با هم باشیم.»
«واسه همیشه؟ قبلاً یک بار هم از من جدا شده بودی؟»
«وادارم کرده بود. اما همیشه بهت نیاز داشتم. آرزو داشتم با تو باشم. حاضر بودم همه چبزم رو بخاطر تو از دست بدم.»
مرد زیرلب گفت: «از دست هم می‌دهی.» و زن با تمام وجود بر لبان مرد بوسه زد. عشقش ویران شده بود ... با یک چرخش.

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

آن بیرون


آن بیرون

نوشته آلکس کیگان
برگردان: کیهان بهمنی


دوش گرفتن او را به یاد جاهایی می‌انداخت که باران نمی‌بارید، اریتره، سومالی، شکم‌های باد کرده، دست‌ و پاهای لاغر مثل چوب خشک، مگس‌های روی صورت بچه‌ها.برای همین دیگر دوش نگرفت.
دیگر رادیو و تلویزیون را روشن نمی‌کرد تا اخبار مربوط به قحطی، بیماری، کشتار دسته‌جمعی، تجاوز، و سرکوب را نشنود. به موسیقی گوش نمی‌کرد چون سی‌دی‌هایش بهش احساس مالکیت می‌دادند. لباس نمی‌پوشید چون بعضی از آدم‌ها لخت بودند. حرف نمی‌زد چون بعضی‌ها لال بودند. راه نمی‌رفت چون در جاهای دیگر آدم‌هایی در بند بودند. به آفتاب نگاه نمی‌کرد چون بعضی‌ها کور بودند.
هنگامی که دیگر غذا هم نخورد (چون آن را اسراف می‌پنداشت) ابتدا احساس خلوص کرد. بعد در خانه‌ بدون چراغش آب را نیز بست. مرد و دیگران می‌پنداشتند که دیوانه شده بود.
در رادیو و روزنامه‌ها خبر کوتاهی از او پخش شد.
اما مرگش به حدی بی‌اهمیت بود که تلویزیون اشاره‌ای به آن نکرد.

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

چیزی زیبا


چیزی زیبا

نوشته: پاتریشیا کریگن
ترجمه: کیهان بهمنی
دیدن چهره‌ی پیرزن شوکه‌ام کرد. با چشمانی متعجب به چین و چروک چانه و موهایش نگاه می‌کردم. موهایش سفیدتر از آن بود که به یاد می‌آوردم. چین کنار ابرویش از نگرانی عمیق‌تر شد. دلم می‌خواست دستم را دراز کنم و آن چین را صاف کنم. بعد لبخند زدم و این کارم باعث شد چین‌های لبخند کنار دهانش واضح‌تر شود. داستان یک عمر زندگی بر روی تمام چهره‌اش نوشته شده بود.
مردی وارد تصویر شد. پشت صندلی زن ایستاد. خم شد و دست‌هایش را دور بدن زن حلقه کرد. سپس موهایش را بوسید. رگ‌های دستان مرد برآمده بودند و دستانش پر از چین و چروک بود. اما می‌توانستم قدرت دستانش را احساس کنم. دست‌هایم را روی دست‌هایش گذاشتم.
وقتی در چهره همسرم دقت کردم نگاهمان با هم تلاقی کرد و چیزی زیبا را دیدم.

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

خراشی بر روی بینی



خراشی بر روی بینی
نوشته: سروان فیلیپ میلت
ترجمه: کیهان بهمنی

بیست و دو روز بود که تو سنگرهایمان بودیم ... هنگ ما پانصد نفر تلفات داده بود. من فقط بینی ام خراش برداشته بود اما گلوله ای که بینی من را خراش داد همرزمم را در جا کشت.

(داستانی واقعی برگرفته از کتاب همقطاران همرزم)


۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

نشانه‌های افسردگی



سلام
این مطلب را در وبلاگ قبل با عنوان نشانه‌های افسردگی گذاشته بودم. مطلب برگرفته از کتابی به نام "زنان و بحران میانسالی" است. کتاب خیلی وقت که مجوز گرفته ولی هنوز موفق نشدم حذفیات کتاب را ببینم و به قول معروف راست و ریستش کنم. در هر حال مطلب را اینجا می‌گذارم تا انشالله یک روز این یکی را هم به سرانجامی برسانیم.



علایم تشخیص افسردگی

سوالات زیر می‌تواند به شما در تشخیص علایم افسردگی، ارزیابی وضعیت خودتان، و در صورت نیاز کمک خواستن از روانکاو کمک کند:
1. آیا احساس اندوه، غم، دمغ بودن و یا بی حوصله بودن شما بیش از دو هفته طول کشیده است؟
2. آیا به تازگی عادات غذا خوردن شما دچار تغییرات شدیدی شده است؟
3. آیا برای خوابیدن و یا در حین خواب مشکلی دارید؟
4. آیا احساس خستگی جسمی‌ و روحی می‌کنید و یا احساس می‌کنید نیروی عادی خود را ندارید و هیچ دلیلی هم برای این خستگی وجود ندارد؟
5. آیا به طور ناگهانی علاقه و یا لذت جنسی خود را از دست داده‌اید؟
6. آیا در تمرکز کردن بر روی مسایل و یا تصمیم‌گیری دچار مشکل هستید؟
7. آیا احساس می‌کنید آرام و قرار ندارید؟
8. آیا مدام میل به خودکشی دارید و یا آرزو می‌کنید که هیچ‌گاه بدنیا نیامده بودید؟
9. آیا زود از کوره در می‌روید و خونسردی خود را از دست می‌دهید و دچار عصبانیت بیشتری می‌شوید؟
10. آیا نسبت به اغلب مسایل احساس ناامیدی و بدبینی دارید؟
11. آیا احساس گناه و بی‌ارزشی می‌کنید؟
12. آیا قادر نیستید حوادث بد گذشته را فراموش کنید؟
13. آیا بیش از حد گریه می‌کنید؟
14. آیا مدام نیاز دارید درباره مسایل مختلف دیگران به شما اطمینان خاطر بدهند؟
15. آیا به تازگی دچار دردهایی در ناحیه شکم و سینه نشده‌اید و یا بدون هیچ علت بالینی دچار سردرد و کمردرد مزمن نشده‌اید؟

هنگامی‌که فهرست بالا را می‌خوانید ممکن است به راحتی یک یا چند مورد را در زندگی فعلی خود مشاهده کنید. این الزاماً به این معنا نیست که شما دچار افسردگی هستید و به شدت نیاز به کمک دارید. نکته اصلی مورد شماره یک است – آیا شما بیش از دو هفته دارای چنین احساسی هستید؟ اگر مورد اول درباره شما صدق می‌کند و چند مورد دیگر نیز درباره شما صادق است، در آن صورت باید از پزشک روانکاو کمک بگیرید.

خودزندگی‌نامه در پنج بخش

"خودزندگینامه در پنج بخش کوتاه"
۱.
از خیابانی می‌گذرم.
چاله‌ی عمیقی در پیاده‌رو است
داخلش می‌افتم.
گم می‌شوم ... بیچاره‌ام.
تقصیر من نبود.
تا ابد نمی‌توانم از این چاله بیرون بیایم.
۲.
از همان خیابان می‌گذرم.
چاله‌ی عمیقی در پیاده‌رو است.
وانمود می‌کنم چاله را نمی‌بینم.
دوباره داخلش می‌افتم.
باورم نمی‌شود دوباره در این چاله‌ام.
اما تقصیر من نبود.
باز مدتی طولانی طول می‌کشد تا بیرون بیایم.
۳.
از همان خیابان می‌گذرم.
چاله‌ی عمیقی در پیاده‌رو است.
چاله را آنجا می‌بینم.
باز بر حسب عادت در آن می‌افتم اما
چشمانم باز است.
می‌دانم کجایم.
تقصیر من بود.
زود بیرون می‌آیم.
۴.
از همان خیابان می‌گذرم.
چاله‌ی عمیقی در پیاده‌رو است.
از کنارش عبور می‌کنم.
۵.
از خیابان دیگری می‌گذرم.
(ناشناس)
در یک کتاب روانشناسی به این شعر برخوردم که نویسنده آن ناشناس است. به نظرم آمد شعر جالبیه و ممکن است شما هم از آن خوشتان بیاد. شاعر با نگاهی ظریف به بررسی انواع مختلف شیوه‌ی برخورد افراد در مواجهه با حوادث مشابه می‌پردازد. وجود دو عنصر نمادین خیابان و چاله با طیف وسیعی از معانی استعاری و تلویحی به خواننده این اجازه را می‌دهد که با جایگزین کردن مفاهیم موازی به جای عناصر موجود در متن به معانی تاویلی مختلفی دست بیابد. برخورد با حوادث و بلایای طبیعی، اجتماعی و غیره بستگی کامل به نوع دیدگاه فرد و میزان آگاهی او دارد.

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

To Wear Pants in one's Family



سلام
اصطلاح جالب بالا به معنی حرف اول را در خانه زدن است. در فرهنگ‌های غربی، تا چندی پیش پسربچه‌ها تا سن حدود ۱۴- ۱۵ سالگی حق پوشیدن شلوار بلند را نداشتند و با رسیدن به سن بلوغ اجازه می‌یافتند که شلوارک نپوشند و شلوار بلند به پا کنند. از آن پس این اصطلاح در معنای در خانه حرف اول را زدن به کار برده می‌شود زیرا این پدر خانواده بود که شلوار می‌پوشید و حق تصمیم‌گیری با او بود.

مثال: After his father's death, It was John's turn to wear the pants in his family


نمونه جالب این رسم فرهنگی را در فیلم Malena جوزپه تورناتوره می‌بینیم. در این فیلم پسربچه راوی داستان که خود عاشق زنی شده است برای اثبات مرد شدن خود شلوار پدرش را به خیاطخانه می‌برد تا آن را اندازه او کنند.

۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

Lock, stock and Barrel


سلام

علت انتخاب این اصطلاح خاطره‌ای است که به یادم افتاد. یکی دو سال پیش در یکی از برنامه‌های همیشه فاخر سینمایی تلویزیون (از آن برنامه‌هایی که یک نریشن بسیار زیبا و پرمغز حدود چهار ساعت و نیم پخش می‌شود و نویسنده گرامی تمامی جنبه‌های هنری و غیر هنری یک فیلم را مانند دل و روده گوسفند بیرون می‌ریزد اما دست آخر فقط خود ایشان می‌فهمد چه گفته است - که البته این هم به خاطر ضریب هوشی همیشه پایین مخاطب‌های بی‌سوادی مثل من است.) عزیزی که نریشن را می‌خواند با ضرب و زور زیاد نام فیلم قبلی فیلمساز را قفل، بشکه و گلنگدن معرفی کرد که ترجمه واژه به واژه اصطلاح بالا است.


در هر صورت معنی این اصطلاح همه چیز یا باروبندیل است. در مثال زیر معنی این اصطلاح را متوجه می‌شویم:



مثال: Take your lock, stock and barrel. You must find a new house.


موفق باشید و زیاد تلویزیون تماشا نکنید.

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

نامه نظام‌الملک

يكصد و سي سال پيش از اين



اين نامه به تاريخ چهاردهم شهر ذي‌الحجه الحرام 1294 توسط ناظم الملك در لندن تحرير يافته و به عنوان نامه‌اي رسمي به تهران ارسال شده است.
در پشت آخرين صفحه آن ناصرالدين شاه به خط خود نوشته است:
انشاءا… تعالي اين پاكت را در حضور ملكم‌خان باز نمائيد و خوانده شود در ايران فهميده نمي‌شود.

متن نامه چنين است:

جناب رفيق فدايت شوم مي‌خواهيد بدون طول و تفصيل بنويسم كه چه بايد كرد. جواب بنده از اين قرار است:
از خلق فرنگستان صد كرور پول بگيريد.
از دول فرنگستان صد نفر معلم و محاسب و مهندس و صاحب منصب و Administrateurs و Economistes بخواهيد. اين صد نفر معلم و صاحب منصب را در تحت ده نفر وزير ايراني مأمور نمائيد كه وزارتخانه‌ها و كل شقوق اداره دولت را موافق علوم اين عهد نظم دهند.
از ممالك فرنگستان بيست كمپاني بزرگ به ايران دعوت نمائيد و به آنها امتيازات بدهيد كه صد كرور تومان ديگر به ايران بياورند و مشغول شوند به احداث معظم كه در زبان فارسي اسم هم ندارند.
به راهنمايي اين Economistes و به توسط اين كمپاني‌ها راههاي آهني ايران را از چندين جا شروع كنيد.
در هر يك از ممالك ايران بانكهاي تجارتي و بانكهاي ملكي و بانكهاي زراعت بسازيد.
معادن و آبها و جنگل‌هاي ايران را موافق همان اصول كه در جميع دول معمول است به كار بياندازيد.
ديوانخانه‌هاي تجارتي ما را موافق قواعدي كه مقتضي تجارت اين عهد است نظم بدهيد.
رسوم و شرايط تقسيم و تحصيل ماليات ما كه الآن از جمله علوم عميق دنيا شده است موافق اين علوم تغيير و ترتيب تازه بدهيد.
گمرك‌هاي داخله ما را به كلي موقوف نمائيد.
از براي خالصجات ما به توسط اين Administrateurs يك اداره مخصوص ترتيب بدهيد.
مسئله پول ايران كه يكي از اسباب ناگزير زندگي ملت و الآن معايب آن علاوه بر خرابي تجارت مايه افتضاح دولت شده است نظم بدهيد.
هزار نفر شاگرد به فرنگستان بفرستيد نه اينكه مثل سابق هر كدامي دو سه زن بگيرند. بلكه تا ده سال در مدرسه‌هاي آنجا محبوس بمانند به طوري كه ثلث آنها در زير كار بميرند و باقي ديگر آدم شوند.
اصول كار اينها هستند.
كارهاي كردني اينها هستند.
تنظيماتي كه فرنگستان از سفر همايون متوقع بود اينها هستند.
شكي نيست كه اگر كسي جرأت بكند و اين مطالب را در مجلس وزراي ما به زبان بياورد همه متفقاً حكم بر سفاهت گوينده خواهند كرد و ليكن جناب شما كه در حق بنده هنوز في‌الجمله حسن ظني داريد بايد در اينجا بعضي توضيحات را به دقت گوش بدهيد:
خيالات و كارهاي فرنگستان عموماً به نظر ما اغراق و عجيب و بي‌معني مي‌آيند.
چرا؟
سببش اين است كه ما در ايران هوش و ذهن و فراست طبيعي خود را با علوم دنيا به كلي مشتبه كرده‌ايم جميع آن مطالب علمي را كه عقلاي ساير ملل به جهت تحصيل آن عمرها صرف مي‌كنند ما مي‌خواهيم در ايران بدون هيچ زحمت و به هوش و ذهن طبيعي خود در آن واحد درك كنيم. اين طرز تحقيق ما يك وقتي چندان عيب نداشت اما حالا به كلي معيوب است.
كارهاي دنيا يك وقتي ساده بود و هر كس معني آنها را به حكم هوش و ذهن طبيعي مي‌توانست به سهولت درك نمايد. مهندسي عهد هوشنگ، حسابداني حسن صباح و وزارت كريم خان زند چندان عمق و امتيازي نداشت كه فراست طبيعي نتواند معني آنها را بفهمد و ليكن در اين عهد تازه به واسطه ترقيات علوم چندان اسباب و معاني عجيب بروز كرده كه هوش طبيعي بدون علم كسي هرگز قادر به ادراك آنها نخواهد بود.
هوش و ذهن بي‌علم چگونه مي‌تواند بفهمد كه محالات تلقراف و تصوير عكس را چطور ممكن ساخته‌اند. هوش و ذهن مستوفي‌هاي كابل چطور مي‌تواند قبول كند كه در فرانسه دو سه نفر وزراي خود را در يك سال دوهزار كرور پول قرض كردند.
اينها مطالبي هستند كه به جهت فهميدن دقايق آنها يك عقل سليم بايد اقلاً سي سال مشغول چندين علوم مختلف باشد.
ما در ايران از جميع آن علوم تازه كه قانون به كارهاي فرنگستان دارد بي‌خبر هستيم يعني در هيچ مدرسه‌اي و در هيچ كتاب آن علوم را درس نخوانده‌ايم وليكن اين بي‌عملي ما هيچ تقصير نيست. وزراي ساير دول نيز از اغلب اين علوم بي‌خبر هستند. تكليف وزرا به هيچ وجه اين نيست كه داراي جميع علوم باشند نكته واجب اين است كه هوش و ذهن شخص خود را با علوم دنيا مشتبه نكنند.
در انگليس يك دستگاهي هست كه قدرت و امنيت و جان و ملت انگليس بسته به آن است و اين دستگاه عبارتست از وزارت بحريه. در اين اوقات انقلاب و احتمال جنگ عمومي خواستند اين دستگاه را محكم‌تر و معتبرتر كنند. چه كردند؟ يك شخصي را آوردند وزير بحري كردند كه هرگز در خدمات بحريه و عسكريه نبوده و از اوضاع دريا و كشتي اصلاً اطلاعي ندارد. به همين طور اغلب مي‌بينيم بر سر دستگاه‌هاي بزرگ چنان آدمها مأمور مي‌شوند كه از علوم مخصوصه آن دستگاه به هيچ وجه بويي نشنيده‌اند.
با وصف وزراي بي‌ربط ، چطور مي‌شود كه نظم امور اينها ساعت به ساعت در ترقي است؟ سببش همان است كه عرض كردم:
وزراي فرنگستان هوش و ذهن خود را با وسعت علوم دنيا مشتبه نمي‌كنند. هر علمي را كه در مدرسه تحصيل نكرده‌اند بدون خجالت مي‌گويند ما اين علوم را نخوانده ايم و به حكم اين اعتراف حكيمانه هميشه تحقيق مسائل عمده را رجوع به اصحاب علم مخصوص مي‌نمايند.
برخلاف اين رسم فرنگستان، ما در ايران تحقيق جميع مسائل را منحصراً رجوع به هوش و ذهن شخصي خود مي‌كنيم. در هر كار هوش و سليقه شخصي خود را حكم مطلق قرار مي‌‌دهيم. علم و تحصيل از براي ما هيچ است. مسائل علمي كه از آن عميق‌تر و مشكل‌تر نباشد حكم آن را در آن واحد جاري مي‌كنيم. هيچ لازم نيست از وزراي ما بپرسند كه اين علوم و كمالات را در چه زمان و در چه كتاب تحصيل كرده‌ايد. چون هوش و ذهني كه دارند كافي است. جميع علوم را نخوانده مي‌دانند. نمي‌دانم و نخوانده‌ام در زبان ايشان كفر است. دانستن جزو منصب است. خيال مي‌كنند كه اگر احياناً در يك مسئله بگويند نمي‌دانم شأن و منصب شخص آنها به كلي خواهد رفت.
قسم مي‌خورم كه در ميان اين صد نفر فرنگي كه در تهران هستند يك نفر نيست كه جرأت بكند بگويد من اكونومي پولتيك مي‌دانم، اما جميع اهل درب خانه ما كل اين علوم را در سينه خود مضبوط دارند. اگر از سفراي انگليس و فرانسه بپرسيد بانك را چطور ترتيب مي‌دهند يقيناً بلاتأمل جواب خواهند داد كه اين مطلب علوم مخصوص لازم دارد و ما نخوانده‌ايم و نمي‌دانيم. اما اگر اين مسئله را رجوع به مجلس وزرا نمائيم نه تنها جميع وزرا بر كل دقايق آن احكام قطعي جاري خواهند كرد بلكه فراش‌هاي خلوت ما نيز جميع معايب آن را در آن واحد خواهند شكافت.
ارسطو كه يكي از اعظم عقول دنيا محسوب مي‌شود هرگاه حالا زنده بشود با جميع عقول خود نمي‌تواند بدون تحصيل علوم تازه بفهمد استقراض دولتي يعني چه، اما شهاب‌الملك مرحوم و امثال غير مرحوم او با علم نخوانده همه نكات اين علم را كاملاً مي‌دانند.
دول فرنگستان به جهت ترقي علوم اكونومي پولتيك كرورها خرج مي‌كنند و چندين هزار نفر عمر خود را در تحصيل اين علوم تلف مي‌نمايند تا اينكه چند نفر اكونوميست پيدا مي‌شوند. در ايران هيچ احتياج به اين نقل‌ها نيست ما همه اكونوميست كامل هستيم. بانك و راه‌آهن و علوم ماليه و علوم اداره همه در نظر ما مثل آب سهل و روشن است.
مادامي كه در ايران وضع تحقيق ما اين است مادامي كه وزراي ما همه علوم را نخوانده مي‌دانند بديهي است كه در ايران هيچ كار تازه ممكن نخواهد بود.
پس چه بايد كرد؟
اولاً آن فضول‌هاي احمق كه مي‌گويند ما همه اين كارها را فهميده و همه اين علوم را مي‌دانيم بايد آنها را از مجلس وزرا بيرون كرد.
ثانياً آن اشخاص باشعور كه مي‌گويند ما از اين علوم بي‌خبر هستيم ولي اجراي اين كارها را موافق عقل از براي ايران واجب و ناگزير مي‌دانيم بايد دست اين اشخاص را بوسيد و ايشان را مأمور كرد كه اين قبيل كارها را مجرا بدارند.
سرتان را به تأسف حركت مي‌دهيد و آهي مي‌كشيد كه اين ناظم‌الملك ساده لوح چرا به اين شدت از اوضاع ايران بي‌خبر است. مضموني كه مي‌خواهيد به من جواب بنويسيد اين است كه اي رفيق اينجا ايران است اينجا ملك اسلام است (صد باد صبا اينجا بي‌سلسله مي‌رقصند). مستوفي‌ها صد نوع مضمون خواهند گفت، علما پوست ما را خواهند كند.
اين تعرضات كهنه حالا ديگر واقعاً بدتر از فحش است. هرگاه اين كارها كه ذكر شد به دين اسلام به قدر ذره‌اي مخالفت داشته باشند يا به دستگاه علما سرموئي ضرر برسانند يا از مداخل و اعتبار مستوفي‌ها چيزي كم بكنند ايراد شما به جا مي‌شد و ليكن در نيم ساعت مي‌توان مثل آفتاب روشن كرد كه مصلحت ملا و مستوفي و خير دين و دولت در اجراي اين كارها و مجبوراً و منحصراً بسته به اين كارهاست.
با صد كرور سرمايه و با آن تدابير معجز نما كه ساير دول را غرق نعمت كرده در دو سال محصولات ايران سي چهل مقابل بيشتر خواهد شد. يعني حالا هر قدر غله و ابريشم و ترياك و تنباكو به عمل مي‌آيد سي چهل مقابل بيشتر شده (ماليات ايران هم سي چهل مقابل زيادتر خواهد شد) و آن وقت ملا و مستوفي، رعيت و لشكر، نوكر و پادشاه در جميع امور خود، چنان وسعتي پيدا خواهند كرد كه از تصور حالت امروزه خود وحشت نمايند.
مطلب را بيش از اين شرح نمي‌دهم. به سليقه بنده كارهاي كردني عبارت از همان چند فقرات است كه ذكر شد.
هر گاه اين كارها را به ميزان ذهن و فراست شخصي خود بسنجيم شكي نيست كه همه معيوب و مضر و بي‌معني و محال به نظر خواهد آمد. اما هر گاه اين كارها را از روي علوم معينه تحقيق كنيم بلاتأمل تصديق خواهيم كرد كه اجراي آنها سهل و طبيعي و موافق دين اسلام و متضمن نجات دولت است.
معني اين كارها خواه مقبول خواه مردود و اجراي اين كارها خواه مشكل، خواه آسان جان مطلب اين است كه خارج از اين كارها هرچه بكنيد در فرنگستان بي‌معني و جز بازيچه و اسباب تمسخر و مايه تضييع عمر دولت نخواهد بود.

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

داداش کوچولو

بروس هالند راجرز1 داستان‌نویس و ساکن یوجین2، اورگن3 است. داستان‌های بروس تا به حال موفق به کسب دو جایزه بسیار مهم برام استوکر4 و پوش‌کارت5 شده‌اند. او اخیراً گلچین ادبی را گردآوری کرده است به نام "داستان‌های شب برای وحشتناک کردن خواب‌های شما6". بروس دو مجموعه داستان کوتاه را نیز در این سال‌ها منتشر کرده است: "بادی برفراز بهشت7" و تیرهای مشتعل8".

داداش کوچولو
نوشته: بروس هالند راجرز
برگردان: کیهان بهمنی

سه کریسمس پشت سر هم بود که پیتر آرزوی داشتن یکی از آن عروسک‌های معروف به داداش کوچولو را داشت. تبلیغات تلویزیونی مورد علاقه‌اش آن تبلیغی بود که نشان می‌داد چقدر داشتن یک داداش کوچولو لذت‌بخش است چون می‌توانست تمام کارهایی را که قبلاً خودش یاد گرفته بود به داداش کوچولو یاد بدهد. اما هر سال مامان می‌گفت که پیتر آمادگی داشتن یک داداش کوچولو را ندارد. تا امسال.
امسال وقتی پیتر دویده بود داخل اطاق پذیرایی در بین همه کادوهایی که با کاغذ کادو بسته‌بندی شده بودند یک داداش کوچولو هم بود. با همان زبان شیرین بچگانه‌اش حرف می‌زد. همان لبخند شیرین روی لب‌هایش بود و با دست کوچک تپلش روی یکی از کادوها می‌زد. پیتر آنقدر هیجان‌زده شد که دوید و در حالی که دست‌هایش را دور گردن عروسک حلقه کرده بود، آن را در آغوش گرفت. اینطوری بود که متوجه وجود دکمه شد. دست پیتر به چیز سردی خورد که پشت گردن داداش کوچولو قرار داشت و بعد ناگهان داداش کوچولو دیگر حرفی نزد و حتی ننشست. ناگهان داداش کوچولو بی جان مثل همه عروسک‌های عادی روی زمین ولو شد.
مامان گفت: «پیتر!»
«نمی‌خواستم این جوری بشه!»
مامان داداش کوچولو را برداشت و روی پایش نشاند و دکمه سیاه پشت گردنش را زد. صورت داداش کوچولو جان گرفت و چین‌هایی توی صورتش ظاهر شد، انگار که می‌خواست گریه کند. اما مامان داداش کوچولو را روی زانویش بالا و پایین برد و بهش گفت چقدر پسر خوبیه. بالاخره داداش کوچولو گریه نکرد.
مامان گفت: «پیتر، داداش کوچولو با اسباب‌بازی‌های دیگرت فرق داره. تو باید خیلی مواظبش باشی. درست مثل این که اون یک بچه واقعیه.» مامان داداش کوچولو را روی زمین گذاشت و عروسک مثل بچه ها تاتی‌تاتی کنان به سمت پیتر به راه افتاد.
«چرا ازش کمک نمی‌گیری کادوهای دیگرت را باز کنی؟»
بعد پیتر هم همین کار را کرد. به داداش کوچولو یاد داد که چه جوری کاغذ کادوی بسته ها را پاره و بسته‌ها را باز کند. اسباب‌بازی‌های دیگر شامل یک ماشین آتش‌نشانی، چند تا کتاب ناطق, یک واگن و یک عالم بلوک‌های چوبی خانه‌سازی بود. ماشین آتش‌نشانی بعد از داداش کوچولو بهترین هدیه بود. چراغ و آژیر داشت و شلنگ هایی که مثل ماشین‌های آتش‌نشانی واقعی بود و از آنها گازی سبز رنگ خارج می شد. به اندازه پارسال کادو نگرفته بود. مامان برایش توضیح داد که چون داداش کوچولو گران بود کادوهای کمتری گرفته است. اشکالی نداشت. داداش کوچولو بهترین هدیه دنیا بود.
خوب پیتر اولش این طوری فکر می کرد. در ابتدا هر کاری که داداش کوچولو می‌کرد جالب و محشر بود. پیتر تمام کاغذ کادوهای پاره‌پوره را داخل واگن گذاشت و داداش کوچولو دوباره همه را درآورد و روی زمین ریخت. پیتر یکی از کتاب‌ها را برداشت تا بخواند و داداش کوچولو آمد و آن قدر تندتند کتاب را ورق زد که پیتر نتوانست آن را بخواند.
اما بعد وقتی مامان رفت به آشپزخانه تا صبحانه درست کند، پیتر سعی کرد به داداش کوچولو یاد بدهد که چگونه با بلوک‌های چوبی یک برج خیلی بلند درست کند. هر بار پیتر چند تا بلوک را روی هم می‌گذاشت داداش کوچولو با دست می‌زد و آن را خراب می‌کرد و بعد می‌خندید. پیتر هم دفعه اول دوم خندید اما بعدش گفت: «خوب حالا خوب نگاه کن. می‌خواهم یک برج واقعاً بزرگ بسازم.»
اما ‌داداش کوچولو به جای این که نگاه کند، تا پیتر چند تا بلوک را روی هم گذاشت باز با دست زد و آنها را ریخت.
پیتر گفت: «نه!» و دست داداش کوچولو را گرفت.
صورت داداش کوچولو در هم رفت انگار می خواست گریه کند.
پیتر به سمت آشپزخانه نگاه کرد و دست داداش کوچولو را رها کرد. «گریه نکن. نگاه کن می‌خواهم یک برج دیگه بسازم! نگاه کن چه جوری می سازم.»
داداش کوچولو نگاه کرد و بعد دوباره زد و برج را ریخت. فکری به نظر پیتر رسید.
وقتی مامان دوباره به اطاق آمد پیتر برجی ساخته بود که از خودش هم بلندتر بود. بهترین برجی بود که تا به حال ساخته بود. گفت: «نگاه کن!» اما مامان حتی به برج نگاه هم نکرد. «پیتر!» مامان داداش کوچولو را برداشت و روی پایش نشاند و دکمه پشت گردنش را زد تا دوباره روشن بشود.
به محض روشن شدن داداش کوچولو شروع به جیغ کشیدن کرد. صورتش سرخ شده بود.
«منظوری نداشتم.»
«پیتر من که بهت گفتم. این مثل اسباب‌بازی‌های دیگرت نیست. وقتی خاموشش می‌کنی نمی‌تونه حرکت بکنه ولی هم می‌بینه و هم می‌شنوه»
«داشت خونه سازی‌های من رو خراب می کرد.»
مامان گفت: «بچه کوچولوها از این کارها می‌کنند. داشتن برادر کوچکتر همین است.»
داداش کوچولو جیغ کشید.
پیتر آرام طوری که فقط مامان بشنود گفت: «اون مال منه.» اما وقتی داداش کوچولو آرام شد مامان آن را روی زمین گذاشت و پیتر هم گذاشت داداش کوچولو تاتی‌تاتی کنان بیاید و برجش را خراب کند.
مامان به پیتر گفت کاغذ کادوها را جمع کند و بعد خودش به آشپزخانه رفت.
پیتر قبلاً یک بار دیگر این کار را کرده بود و مامان تشکر نکرده بود. حتی متوجه هم نشده بود. پیتر با عصبانیت کاغذها را گلوله کرد و یکی‌یکی داخل واگن انداخت تا واگن پر شد. در این موقع بود که داداش کوچولو ماشین آتش‌نشانی را شکست. پیتر درست وقتی برگشت و متوجه شد که داداش کوچولو ماشین را بالای سرش برد و روی زمین انداخت.
پیتر داد زد: «نه!» وقتی ماشین آتش‌نشانی زمین خورد شیشه جلویش ترک برداشت و افتاد. خراب شد. پیتر هنوز حتی یک بار هم با آن بازی نکرده بود و بهترین هدیه کریسمسش خراب شده بود.
بعد هم وقتی مامان به اطاق آمد از پیتر برای جمع کردن کاغذها تشکر نکرد. در عوض دوباره داداش کوچولو را برداشت و روشن کرد. داداش کوچولو تکانی خورد و بلندتر از قبل جیغ کشید.
مامان پرسید: «خدایا این چه مدت خاموش بوده؟»
«دوسش ندارم.»
«پیتر این حرفت اون رو می ترسونه! ببین!»
«ازش متنفرم. ببرش عقب!»
«دیگه خاموشش نمی کنی. هیچ وقت!»
پیتر فریاد کشید: «مال منه. مال منه و هر کاری بخوام باهاش می کنم. ماشین آتش‌نشانی منو شکست!»
«اون بچه‌اس.»
«احمقه. ازش متنفرم. ببرش عقب!»
«باید یادبگیری باهاش مهربون باشی!»
«اگه نبریش بازم خاموشش می کنم. خاموشش می کنم و یه جایی قایمش می‌کنم نتونی پیداش کنی!»
مامان که عصبانی شده بود گفت: «پیتر!» پیتر تا حالا مامان را این قدر عصبانی ندیده بود. داداش کوچولو را روی زمین گذاشت و یک قدم به سمت پیتر آمد. پیتر را تنبیه می‌کرد. پیتر اهمیتی نمی‌داد. او هم عصبانی بود.
پیتر فریاد کشید: «این کارو می‌کنم! خاموشش می‌کنم و یک جای تاریک قایمش می‌کنم!»
مامان گفت: «تو این کار را نمی‌کنی!» دست پیتر را گرفت و او را برگرداند. بعدش نوبت کتک بود. اما مامان کتکش نزد. در عوض پیتر احساس کرد انگشت‌های مامان پشت گردنش دنبال چیزی می‌گردد.


[1] Bruce Holland Rogers
[2] Eugene
[3] Oregon
[4] Bram Stoker Award
[5] Pushcart Prize
[6] Bedtime Stories to Darken Your Dreams
[7] Wind Over Heaven
[8] Flaming Arrows

جستجوی این وبلاگ