کنار خانهی ما مسجدی است که موذن آن روزی پنج بار اذان میگوید. هر بار با شنیدن صدای اذان این موذن بیاختیار یاد خداوند میافتم. البته این یاد خدا با آنچه شما فکر میکنید کمی فرق دارد. هر بار که صدای اذان این موذن را میشنوم خدا را در ذهن میبینم که جفت گوشهایش را گرفته و سرش را زیر بالش کرده و داره به حضرت عزراییل میگه جان مادرت برو این مرتیکه رو خفه کن. این بابا مومن هفت پشت مسلمون رو هم از دین زده میکنه. آخه آدم تو روز پنج بار اذان بگه. سالی هم سیصد و شصت و پنج روز این کار رو تکرار کنه. باز نتونه دو بار درست و حسابی شبیه هم اذان بگه!!!!
۱ نظر:
سلام
تا خط دوم داستانک شما به خودم گفتم ایول استاد!
بالاخره ...
خط سوم خندم گرفت به خودم گفتم دمت گرم استاد.
ارسال یک نظر