آقای دکتر به نظر شما من مشکلم خیلی حاده؟
یادم میاد 4 سالم که بود بابام هر وقت از بیرون میآمد با مهربونی بغلم میکرد. ولی وقتی روزنامه را باز میکرد و یک کم میخوند من رو پرت میکرد رو زمین و شروع میکرد بلند بلند یک چیزهایی درباره مادر و خواهر یک آدمهایی میگفت. یک بار که من یکی از اون حرفها را به دخترعموم گفتم مامانم فلفل ریخت رو زبونم.
5 سالم که بود عید عموها و داییهام اومدند خونهمون. خوشحال بودم چون میدونستم بعد از نهار بهمون عیدی میدهند. اما بعد از نهار شروع کردند به بلند بلند حرف زدن با بابام راجع به یک آقایی که آن وقتها فکر میکردم اسمش نخست وزیره فامیلیش دیوثه. بعد قهر کردند و بدون این که عیدی بدهند رفتند.
6 سالم که بود تو کوچه یک کاغذ پیدا کردم. برش داشتم تا باهاش موشک درست کنم. وقتی آمدم خونه بابام موشکم رو گرفت و یک فصل سیر کتکم زد. بهم گفت توله سگ شبنامه آوردی تو خونه. معنی شبنامه رو نمیدونستم.
7 سالم که بود با شوق و ذوق رفتم مدرسه اما چند ماه نگذشته بود که به خاطر انقلاب و شلوغی خیابونها مدرسهها تعطیل شد و مجبور شدیم گوشهی خونه بشینیم.
8 سالم که بود همش تو خیابونها تظاهرات و بُکُش بُکُش بود. بابام میگفت دیوثها فقط سر قدرت دارند میزنند تو سروکلهی همدیگه. چند بار که با بابام رفتیم خیابون غیر از آدمها چیزی ندیدم. دیوثها تو خیابون نبودند. نمیدونم چرا برنامههای کودک کارتون نداشت.
9 سالم که بود یکی از روزها تو خیابون بودیم که چند تا هواپیما از بالا سرمون رد شدند و بعد از یک جایی دود بلند شد. اون شب فهمیدیم جنگ شروع شده.
10 سالم که بود چون تلویزیون برنامه کودک درست و حسابی نداشت مجبور بودم شبها همپای بزرگترها بشینم و میزگردهای سیاسی تلویزیون را تماشا کنم. گاهی هم گمشدهها یا برنامههای اقتصادی میدیدم. چقدر حرفهای سختی میزدند.
11 سالم که بود مجبور شدم پولهای عیدیام رو که با کلی ذوق و شوق جمع کرده بودم بریزم تو یک قلک نارنجکی و روز بعدش دو دستی ببرم به مدرسه تحویل بدهم. نمیدونم چرا ولی مامانم میگفت حتماً ببر بده دهن گندشون رو ببند.
12 سالم که بود مجبور شدم برای شرکت در مسابقه علمی مدرسه یکی دو تا کتاب گنده دربارهی سیاست را که برای کودکان نوشته شده بود حفظ کنم. واقعاً هیچ وقت نفهمیدم اون حرفها چه معنی داشت.
13 سالم که بود از کتابخونهی مدرسه کتابهای سیاسی که برای نوجوانان نوشته شده بود میگرفتم چون کتابخونهی مدرسه کتاب دیگری نداشت. یادم میاد حتی تو کتابها هم پینوکیو و روباه مکار و گربه نره با هم حرفهای سیاسی میزدند.
14 سالم که بود همکلاسیام بهم تهمت زد که بابام ساواکی بوده و من هم که از کوره در رفته بودم باهاش دعوا کردم. با مشت زد تو دماغم. برای همین هم الان یک کم دماغم عقابی شده. نامرد خیلی قایم زد.
15 سالم که بود برای خودشیرینی و چون تفریح دیگری نداشتیم برای مدرسه روزنامهی دیواری دربارهی سیاست و جنگ درست میکردیم. خودم هم زیاد از چیزهایی که توش مینوشتیم سر در نمیآوردم ولی خداییش نمرهی دینی و قرآنم همیشه بیست میشد. علوم شدم هفت.
16 سالم که بود تو مدرسه شاگرد اول شدم. به عنوان جایزه یک سال اشتراک یک مجله سیاسی رو بهم دادند که لعنتی نه توش عکس فوتبالیستها رو داشت و نه من زیاد از نوشتههاش سر در میآوردم. اکثراً مادرم روشون سبزی پاک میکرد.
17 سالم که بود سر یک موضوع سیاسی که تو تلویزیون دربارهاش برنامهای پخش میشد با بابام بگو مگو کردم. زد تو گوشم و گفت تخم سگ حالا دیگه جلوی بابات درمیآی. برای همیشه پول توجیبیام رو قطع کرد.
18 سالم که بود بابام رو به جرم مسایل سیاسی پاکسازی کردند و خانهنشین شد. البته من هیچ وقت نفهمیدم که کسی که تو آبدارخونه کار میکرده چطور ممکن آدم سیاسی باشه. مجبور شدیم خونه رو که در رهن بانک بود بفروشیم برویم اجارهنشینی.
19 سالم که بود وارد دانشگاه شدم. افسوس که تو دانشگاه از تنها چیزی که خبری نبود علم و دانش بود چون استادها مدام سر کلاس بحثهای سیاسی میکردند. کشاورزی قبول شده بودم ولی ترم یک بیشتر واحدهامون راجع به سیاست بود.
20 سالم که بود برای اولین بار عاشق شدم. عاشق یکی از همکلاسیهام. اولین قرارمون تو پارک جمشیدیه بود. اونجا نمیدونم چی شد که صحبتمون کشید به دادگاه شهرداریها. با هم اختلاف عقیده پیدا کردیم. اون هم زد تو گوشم و رفت. بهم گفت به اندازه یک گاو از سیاست سر در نمیآوری.
21 سالم که بود همش مجبور بودم تو میتینگهای سیاسی دانشجویان شرکت کنم چون نمیشد دانشجو بود و اعلام موضع سیاسی نکرد. اصلاً اجازه نداشتیم غیرسیاسی باشیم. حداقلش تو میتینگها راحت با دخترها حرف میزدیم.
22 سالم که بود یک شب ریختند تو خوابگاه دانشگاه و بساط همه رو ریختند بیرون یک فصل کتک سیر هم خوردیم. بعداً فهمیدم چند تا از بچههای خوابگاه کار سیاسی میکردند. دیگر بهمون خوابگاه ندادند و تا آخر دانشگاه آلاخون والاخون شدیم.
23 سالم که بود تو دانشکده مخفیانه یک روزنامه منتشر میکردیم. البته من اخبار ورزشی مینوشتم. روزنامه لو رفت و من یک ترم از درس محروم شدم. تو خونه چیزی نگفتم و فقط هفتهای سه روز از خانه بیرون میرفتم و هفت هشت ساعت تو خیابونها ول میگشتم. بعداً اخراج شدیم. مسخره است وقتی بچه بودم خانم معلم بهم ستاره میداد کلی تو خونه تشویق میشدم اما حالا چون بهم ستاره داده بودند از دانشگاه اخراج شدم.
24 سالم که بود رفتم خدمت سربازی. از شانس بدم افتادم نیرویزمینی عجبشیر و بدتر از آن این که تو پادگان زرتی من رو به قسمت عقیدتی سیاسی فرستادند. چون چیزی از سیاست بارم نبود هر شب جریمه میشدم و نگهبانی میدادم.
25 سالم که بود خانوادهام تمام تلاش خودشان را کردند تا بالاخره موفق شدند با پارتی محل خدمتم را عوض کنند. آمدم تهران ولی نمیدانم چرا باز من را فرستادند قسمت عقیدتی سیاسی. اینجا جریمهام این بود که توالتها را بشورم.
26 سالم که بود خدمتم تمام شد. بابام یک تاکسی برام خرید تا مسافرکشی کنم. مسافرها همش حرفهای سیاسی میزدند. یک بار تو یکی از این بحثها من هم اظهار نظر کردم. سر چهارراه پشت چراغ قرمز دو تا از مسافرهام پیاده شدند و من را از ماشین بیرون کشیدند و تا میخوردم کتکم زدند. بابام تاکسی رو فروخت بهم گفت میدونسته من تن کار کردن ندارم و هیچ گُهی نمیشوم.
27 سالم که بود تو دفتر یک روزنامه استخدام شدم. با موتور کارهای تحصیلداری میکردم. چند وقت بعد روزنامه را به خاطر یک مطلب سیاسی بستند و باز بیکار شدم.
28 سالم که بود تو امتحان ورودی یک بانک شرکت کردم. امتحان علمی قبول شدم. تو قسمت گزینش چند تا سوال سیاسی و عقیدتی ازم پرسیدند که چون نتوانستم جواب بدهم قبولم نکردند.
29 سالم که بود به اتفاق خانواده رفتیم خواستگاری یک دختری. همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت که بابام با بابای عروس سر یک عقیدهی سیاسی بحثشون شد و بعد به هم بدوبیراه گفتند. خواستگاری به هم خورد. دختره رو هم بهم ندادند. عروس گُلم گفتنهای بابام شد دختره جن... به دردت نمیخورد.
30 سالم که بود تو یک شرکت استخدام شدم. یک روز یکی از همکارها نظرم رو درباره یکی از سیاستمدارها پرسید. من هم کلی از اون آدم تعریف و تمجید کردم. سرماه اخراج شدم. بعداً فهمیدم اون سیاستمداره شب قبلش حرفهای بدی درباره دولت گفته بود.
31 سالم که بود به تشویق بهترین دوستم یک رمان عاشقانه چهارصد صفحهای نوشتم. دادمش به یک انتشارات برای چاپ. کتاب مجوز نگرفت. ظاهراً ممیزی کتاب را پر از کنایات سیاسی تشخیص داده بود.
32 سالم که بود تنها تفریحم یک وبلاگ کوچولو بود که توش حرفهای عاشقانه مینوشتم. اما یک روز وقتی آمدم پشت کامپیوترم دیدم صفحه وبلاگم را فیلتر کردند. نفهمیدم چرا. شنیده بودم فقط وبلاگهای سیاسی و بدبد رو میبندند.
33 سالم که بود در انتخابات یکی از جناحها برنده شد. وقتی بابام خبرش را شنید حالش به هم خورد و غش کرد. زیاد اذیت نشد چون همون شب تو بیمارستان مُرد. یتیم شدم.
34 سالم که بود صمیمیترین دوستم را به جرم سیاسی انداختند زندان. البته ما همیشه با هم درباره آرزوهامون و چیزهای قشنگ زندگی حرف میزدیم. بعد از اون دیگه دوستی نداشتم که باهاش حرف بزنم.
35 سالم که بود با پولی که بهم ارث رسیده بود با یکی شریک شدم یک چاپخونه راه انداختیم. به عنوان دشت اول کارهای تبلیغاتی یکی از کاندیداهای شوراها رو چاپ کردیم. طرف تو انتخابات برنده نشد. پول ما رو هم نداد. ورشکست شدیم.
36 سالم که بود رفتم تو یک شرکتی مصاحبه دادم باز قبول نشدم. موقع برگشتن تو میدان انقلاب گرفتند و یک فصل کتکم زدند. بعد بردندم بازداشتگاه. یک هفته طول کشید تا ثابت کردم فقط داشتم از اونجا رد میشدم.
37 سالم که بود یک روز تا از در خونه بیرون اومدم یک عده ریختند سرم یک فصل سیر کتکم زدند. بعداً فهمیدم اون روز رنگ لباسم مناسب نبوده. یکی از ضربه ها به سرم خورده بود ...
38 سالم که بود خانوادهام بعد از کلی دوا درمون آوردنم اینجا بستریام کردند و از اون موقع تا حالا اینجام. میگم آقای دکتر به نظر شما من مشکلم خیلی حاده؟ شبها خواب برژنف و موسولینی و جرج بوش میبینم. گاهی هم جلسات مجلس و رای اعتماد و ....
۴ نظر:
عالی بود استاد. براوووووووو
خیلی جلب بود دکتر جون عالی عالی
salam ostad
sal now mobarak.
matlabe moshkele had jaleb bod.
1 soal?
az takhayolate khodeton bod ya vaghean rokh dade bod?
sincerely yours
Nadervi
استاد چرا وقتی سر کلاس هفته پیش خلاصه ایی از این داستان رو گفتین نگفتین شاهکار خودتونه؟؟؟
ارسال یک نظر