«حفرهای در آمریکا» یک خانواده ایرانی و آمریکایی را پیوند زد | |
کیهان بهمنی رمان «حفرهای در آمریکا» نوشته آن تایلر که داستان زندگی یک خانوداه ایرانی در پیوند با یک خانواده آمریکایی روایت میکند به فارسی ترجمه کرد. | |
کیهان بهمنی مترجم که این روزها در ایران به سر میبرد در گفتگو با خبرنگار مهر، گفت: به تازگی ترجمه نمایشنامهای از دن دلیلو را با عنوان «والپارایزو» به پایان رساندم که این کتاب مدت کوتاهی است برای اخذ مجوز چاپ توسط نشر افراز به ارشاد، ارسال شده است. این کتاب یک نمایشنامه کوتاه با محوریت مساله شهرت در جامعه غربی و نقش مخرب آن است. وی افزود: پیش از این پدرام لعلبخش نمایشنامه «خون عشق دروغین» دلیلو را ترجمه کرده بود و «والپارایزو» هم کتاب دیگری از این نویسنده است که ترجمهاش را من به عهده گرفتم. دن دلیلو یک نویسنده پست مدرن آمریکایی است که در این اثرش به تفکر و اندیشه شهرتطلبی و هالیوود حمله کرده و سعی کرده پوشالی بودن آن را نشان بدهد. بهمنی گفت: دن دلیلو را بیشتر به عنوان یک رماننویس میشناسند و عامل اصلی شهرتش، داستانهای او هستند. او چند نمایشنامه هم دارد، که از میان آنها این نمایشنامه که درباره آن تضویح داده شد در دهه 80 میلادی نوشته شده است. این مترجم ادامه داد: کتاب دیگری که به تازگی از طرف نشر افراز، با ترجمه من به ارشاد رفته، رمان «حفرهای تا آمریکا» نوشته آن تایلر نویسنده آمریکایی و همسر تقی مدرسی است. این رمان که در سال 2006 منتشر شده است، درباره زندگی یک خانواده ایرانی است که در آمریکا زندگی میکنند که با یک خانواده آمریکایی رفت و آمد دارند و موضوع فرزندخواندگی از کشوری دیگر، موجب پیوند این دو خانواده میشود. مترجم کتاب «قطار 3 و 10 دقیقه به یوما» درباره آثار در انتظار چاپش گفت: «زندگی وحشی» نوشته ریچارد فورد هم در ارشاد است و در انتظار گرفتن مجوز به سر میبرند. |
۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه
حفرهای تا آمریکا
۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه
خبر جدید


۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه
داستانک
۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه
انتخاب
انتخاب
دابلیو هیلتون یانگ (1952)
برگردان: کیهان بهمنی
ویلیام قبل از سفر به آینده یک دوربین و یک ضبطصوت خرید و تندنویسی را هم یاد گرفت. آن شب همه چیز برای رفتنش مهیا بود. قهوه درست کردیم و گیلاسها و برندی را هم آماده گذاشتیم برای وقتی که برگشت.
بهش گفتم:"خدانگهدار. زود برگرد."
گفت: "حتماً."
با دقت نگاهش کردم. غیب و ظاهر شدنش یک چشم به هم زدن هم طول نکشید. انگار همان ثانیهای که به هوا رفت به شکلی تمیز دوباره فرود آمد. اصلاً هم ظاهرش تغییر نکرده بود. فکر میکردیم سفرش چند سالی طول بکشد.
"خوب؟"
گفت: "خوب. بیا قهوه بخوریم."
برایش قهوه ریختم. دیگر نمیتوانستم صبر کنم. فنجان قهوه را که دادم دستش گفتم: "خوب؟"
"خوب٬ راستش٬ چیزی یادم نمیاد."
"یادت نمیاد؟"
لحظهای به فکر فرو رفت و بعد با لحنی غمزده گفت: "هیچی یادم نمیاد."
"پس یادداشتهات چی؟ دوربین٬ ضبطصوت؟"
ورقهای دفترچه سفید بود. نشانگر دوربین مثل قبل روی عدد یک بود. کاست را هم اصلاً تو ضبط نگذاشته بود.
با لحنی شاکی گفتم: "محض رضای خدا! آخر چرا؟ چی شد؟ هیچی یادت نمانده؟"
"فقط یک چیز."
"چی؟"
"همه چی را بهم نشان دادند. بعد بهم اختیار دادند که تصمیم بگیرم بعد از بازگشتم آن چیزها را به خاطر بیاورم یا نه."
"لابد تو هم گفتی نه؟ آما آخر این چه کار عجیبی بود که ...؟"
گفت: "آره٬ قبول داری؟ آدم در میماند چرا؟"