۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

نگرانی بی مورد

داستانک
نگرانی بی مورد

بلند شدم. لباس هام رو تکوندم. به راننده گفتم: «چیزی نشده آقا. برو.» ولی باز داشت می زد تو سرش. چیز عجیبیه. یک نفر از طرف دیگه خیابون اومد سمتم. گفت: «شما. با من بیا.» گفتم: «کجا؟ تقصیر من نبود که...» گفت: «نگران نباش. چیزی نیست. تو مُردی.»
ک. ب.
88.01.29

۱ نظر:

ناشناس گفت...

استااااااد!
جه جوری می شه آخه؟اینقدر کوتاه و شیرین!!!

جستجوی این وبلاگ