۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

داداش کوچولو

بروس هالند راجرز1 داستان‌نویس و ساکن یوجین2، اورگن3 است. داستان‌های بروس تا به حال موفق به کسب دو جایزه بسیار مهم برام استوکر4 و پوش‌کارت5 شده‌اند. او اخیراً گلچین ادبی را گردآوری کرده است به نام "داستان‌های شب برای وحشتناک کردن خواب‌های شما6". بروس دو مجموعه داستان کوتاه را نیز در این سال‌ها منتشر کرده است: "بادی برفراز بهشت7" و تیرهای مشتعل8".

داداش کوچولو
نوشته: بروس هالند راجرز
برگردان: کیهان بهمنی

سه کریسمس پشت سر هم بود که پیتر آرزوی داشتن یکی از آن عروسک‌های معروف به داداش کوچولو را داشت. تبلیغات تلویزیونی مورد علاقه‌اش آن تبلیغی بود که نشان می‌داد چقدر داشتن یک داداش کوچولو لذت‌بخش است چون می‌توانست تمام کارهایی را که قبلاً خودش یاد گرفته بود به داداش کوچولو یاد بدهد. اما هر سال مامان می‌گفت که پیتر آمادگی داشتن یک داداش کوچولو را ندارد. تا امسال.
امسال وقتی پیتر دویده بود داخل اطاق پذیرایی در بین همه کادوهایی که با کاغذ کادو بسته‌بندی شده بودند یک داداش کوچولو هم بود. با همان زبان شیرین بچگانه‌اش حرف می‌زد. همان لبخند شیرین روی لب‌هایش بود و با دست کوچک تپلش روی یکی از کادوها می‌زد. پیتر آنقدر هیجان‌زده شد که دوید و در حالی که دست‌هایش را دور گردن عروسک حلقه کرده بود، آن را در آغوش گرفت. اینطوری بود که متوجه وجود دکمه شد. دست پیتر به چیز سردی خورد که پشت گردن داداش کوچولو قرار داشت و بعد ناگهان داداش کوچولو دیگر حرفی نزد و حتی ننشست. ناگهان داداش کوچولو بی جان مثل همه عروسک‌های عادی روی زمین ولو شد.
مامان گفت: «پیتر!»
«نمی‌خواستم این جوری بشه!»
مامان داداش کوچولو را برداشت و روی پایش نشاند و دکمه سیاه پشت گردنش را زد. صورت داداش کوچولو جان گرفت و چین‌هایی توی صورتش ظاهر شد، انگار که می‌خواست گریه کند. اما مامان داداش کوچولو را روی زانویش بالا و پایین برد و بهش گفت چقدر پسر خوبیه. بالاخره داداش کوچولو گریه نکرد.
مامان گفت: «پیتر، داداش کوچولو با اسباب‌بازی‌های دیگرت فرق داره. تو باید خیلی مواظبش باشی. درست مثل این که اون یک بچه واقعیه.» مامان داداش کوچولو را روی زمین گذاشت و عروسک مثل بچه ها تاتی‌تاتی کنان به سمت پیتر به راه افتاد.
«چرا ازش کمک نمی‌گیری کادوهای دیگرت را باز کنی؟»
بعد پیتر هم همین کار را کرد. به داداش کوچولو یاد داد که چه جوری کاغذ کادوی بسته ها را پاره و بسته‌ها را باز کند. اسباب‌بازی‌های دیگر شامل یک ماشین آتش‌نشانی، چند تا کتاب ناطق, یک واگن و یک عالم بلوک‌های چوبی خانه‌سازی بود. ماشین آتش‌نشانی بعد از داداش کوچولو بهترین هدیه بود. چراغ و آژیر داشت و شلنگ هایی که مثل ماشین‌های آتش‌نشانی واقعی بود و از آنها گازی سبز رنگ خارج می شد. به اندازه پارسال کادو نگرفته بود. مامان برایش توضیح داد که چون داداش کوچولو گران بود کادوهای کمتری گرفته است. اشکالی نداشت. داداش کوچولو بهترین هدیه دنیا بود.
خوب پیتر اولش این طوری فکر می کرد. در ابتدا هر کاری که داداش کوچولو می‌کرد جالب و محشر بود. پیتر تمام کاغذ کادوهای پاره‌پوره را داخل واگن گذاشت و داداش کوچولو دوباره همه را درآورد و روی زمین ریخت. پیتر یکی از کتاب‌ها را برداشت تا بخواند و داداش کوچولو آمد و آن قدر تندتند کتاب را ورق زد که پیتر نتوانست آن را بخواند.
اما بعد وقتی مامان رفت به آشپزخانه تا صبحانه درست کند، پیتر سعی کرد به داداش کوچولو یاد بدهد که چگونه با بلوک‌های چوبی یک برج خیلی بلند درست کند. هر بار پیتر چند تا بلوک را روی هم می‌گذاشت داداش کوچولو با دست می‌زد و آن را خراب می‌کرد و بعد می‌خندید. پیتر هم دفعه اول دوم خندید اما بعدش گفت: «خوب حالا خوب نگاه کن. می‌خواهم یک برج واقعاً بزرگ بسازم.»
اما ‌داداش کوچولو به جای این که نگاه کند، تا پیتر چند تا بلوک را روی هم گذاشت باز با دست زد و آنها را ریخت.
پیتر گفت: «نه!» و دست داداش کوچولو را گرفت.
صورت داداش کوچولو در هم رفت انگار می خواست گریه کند.
پیتر به سمت آشپزخانه نگاه کرد و دست داداش کوچولو را رها کرد. «گریه نکن. نگاه کن می‌خواهم یک برج دیگه بسازم! نگاه کن چه جوری می سازم.»
داداش کوچولو نگاه کرد و بعد دوباره زد و برج را ریخت. فکری به نظر پیتر رسید.
وقتی مامان دوباره به اطاق آمد پیتر برجی ساخته بود که از خودش هم بلندتر بود. بهترین برجی بود که تا به حال ساخته بود. گفت: «نگاه کن!» اما مامان حتی به برج نگاه هم نکرد. «پیتر!» مامان داداش کوچولو را برداشت و روی پایش نشاند و دکمه پشت گردنش را زد تا دوباره روشن بشود.
به محض روشن شدن داداش کوچولو شروع به جیغ کشیدن کرد. صورتش سرخ شده بود.
«منظوری نداشتم.»
«پیتر من که بهت گفتم. این مثل اسباب‌بازی‌های دیگرت نیست. وقتی خاموشش می‌کنی نمی‌تونه حرکت بکنه ولی هم می‌بینه و هم می‌شنوه»
«داشت خونه سازی‌های من رو خراب می کرد.»
مامان گفت: «بچه کوچولوها از این کارها می‌کنند. داشتن برادر کوچکتر همین است.»
داداش کوچولو جیغ کشید.
پیتر آرام طوری که فقط مامان بشنود گفت: «اون مال منه.» اما وقتی داداش کوچولو آرام شد مامان آن را روی زمین گذاشت و پیتر هم گذاشت داداش کوچولو تاتی‌تاتی کنان بیاید و برجش را خراب کند.
مامان به پیتر گفت کاغذ کادوها را جمع کند و بعد خودش به آشپزخانه رفت.
پیتر قبلاً یک بار دیگر این کار را کرده بود و مامان تشکر نکرده بود. حتی متوجه هم نشده بود. پیتر با عصبانیت کاغذها را گلوله کرد و یکی‌یکی داخل واگن انداخت تا واگن پر شد. در این موقع بود که داداش کوچولو ماشین آتش‌نشانی را شکست. پیتر درست وقتی برگشت و متوجه شد که داداش کوچولو ماشین را بالای سرش برد و روی زمین انداخت.
پیتر داد زد: «نه!» وقتی ماشین آتش‌نشانی زمین خورد شیشه جلویش ترک برداشت و افتاد. خراب شد. پیتر هنوز حتی یک بار هم با آن بازی نکرده بود و بهترین هدیه کریسمسش خراب شده بود.
بعد هم وقتی مامان به اطاق آمد از پیتر برای جمع کردن کاغذها تشکر نکرد. در عوض دوباره داداش کوچولو را برداشت و روشن کرد. داداش کوچولو تکانی خورد و بلندتر از قبل جیغ کشید.
مامان پرسید: «خدایا این چه مدت خاموش بوده؟»
«دوسش ندارم.»
«پیتر این حرفت اون رو می ترسونه! ببین!»
«ازش متنفرم. ببرش عقب!»
«دیگه خاموشش نمی کنی. هیچ وقت!»
پیتر فریاد کشید: «مال منه. مال منه و هر کاری بخوام باهاش می کنم. ماشین آتش‌نشانی منو شکست!»
«اون بچه‌اس.»
«احمقه. ازش متنفرم. ببرش عقب!»
«باید یادبگیری باهاش مهربون باشی!»
«اگه نبریش بازم خاموشش می کنم. خاموشش می کنم و یه جایی قایمش می‌کنم نتونی پیداش کنی!»
مامان که عصبانی شده بود گفت: «پیتر!» پیتر تا حالا مامان را این قدر عصبانی ندیده بود. داداش کوچولو را روی زمین گذاشت و یک قدم به سمت پیتر آمد. پیتر را تنبیه می‌کرد. پیتر اهمیتی نمی‌داد. او هم عصبانی بود.
پیتر فریاد کشید: «این کارو می‌کنم! خاموشش می‌کنم و یک جای تاریک قایمش می‌کنم!»
مامان گفت: «تو این کار را نمی‌کنی!» دست پیتر را گرفت و او را برگرداند. بعدش نوبت کتک بود. اما مامان کتکش نزد. در عوض پیتر احساس کرد انگشت‌های مامان پشت گردنش دنبال چیزی می‌گردد.


[1] Bruce Holland Rogers
[2] Eugene
[3] Oregon
[4] Bram Stoker Award
[5] Pushcart Prize
[6] Bedtime Stories to Darken Your Dreams
[7] Wind Over Heaven
[8] Flaming Arrows

هیچ نظری موجود نیست:

جستجوی این وبلاگ