چیزی زیبا
نوشته: پاتریشیا کریگن
ترجمه: کیهان بهمنی
دیدن چهرهی پیرزن شوکهام کرد. با چشمانی متعجب به چین و چروک چانه و موهایش نگاه میکردم. موهایش سفیدتر از آن بود که به یاد میآوردم. چین کنار ابرویش از نگرانی عمیقتر شد. دلم میخواست دستم را دراز کنم و آن چین را صاف کنم. بعد لبخند زدم و این کارم باعث شد چینهای لبخند کنار دهانش واضحتر شود. داستان یک عمر زندگی بر روی تمام چهرهاش نوشته شده بود.
مردی وارد تصویر شد. پشت صندلی زن ایستاد. خم شد و دستهایش را دور بدن زن حلقه کرد. سپس موهایش را بوسید. رگهای دستان مرد برآمده بودند و دستانش پر از چین و چروک بود. اما میتوانستم قدرت دستانش را احساس کنم. دستهایم را روی دستهایش گذاشتم.
وقتی در چهره همسرم دقت کردم نگاهمان با هم تلاقی کرد و چیزی زیبا را دیدم.
مردی وارد تصویر شد. پشت صندلی زن ایستاد. خم شد و دستهایش را دور بدن زن حلقه کرد. سپس موهایش را بوسید. رگهای دستان مرد برآمده بودند و دستانش پر از چین و چروک بود. اما میتوانستم قدرت دستانش را احساس کنم. دستهایم را روی دستهایش گذاشتم.
وقتی در چهره همسرم دقت کردم نگاهمان با هم تلاقی کرد و چیزی زیبا را دیدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر